۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

میلک درجام جم



تعجب نکنید خوده خودشه شانپن 
این دسته گل قشنگ رو آقای مهرزاد دانش (نویسنده مطلب) در آخرین صفحه از ضمیمه قاب کوچک امروز به آب داده
میتونید اینجا هم ببینید.

به نظرتون نویسنده عمدا این کارو کرده، یا سهوا؟

۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

تشکر

روز تولد ادمها توي هيچ تقويمي مشخص نشده. فقط توي قلب كسايي هست كه دوستت دارند و بهت عشق ميورزند.
دوستت دارند و براي خوشحال كردنت هركاري ميكنند، ولي تو بعضي وقتا با بيحوصلگي و زود رنجي ناراحتشون ميكني.
دوستت دارند و تو اينو ميدوني ولي با كوچكترين ناراحتي همه چي رو فراموش ميكني و ناراحتشون ميكني.
پس قدر بدون؛
همينكه برات ارزوي خير كنند، ارزوي فراموشي غير كنند،دوري و وصال،رنج و شوق،چشم پوشي و بينايي. همين يه دنيا ارزش داره.
پس قدر همه ي اينا رو بدون و شكر گذار خدا باش كه نخواسته توي اين دنيا كه مردهاش عصاي كور ميدزدند تنها باشي.




: ممنون كه بخاطر خوشحال كردن من اين كارا رو انجام دادي. خيلي خوشحالم كه تورو دارم. هميشه كنارم بمون...
.

۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

بفرمایید کیک تولد....


پیش از ضیافت

شهریار: دهنم آب افتاد ببرش دیگه...
بهیار: آخه دلم نمیاد.
********************************
پس از ضیافت


بهیار: ما که دونفریم، پس بقیه شو چیکار کنیم؟
شهریار:میذاریمش تو وبلاگ هرکی تبریک گفت، یه تیکه برداره بخوره.


۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

ضیافت


فردا روز پرکاری دارم، خیلی کارا باید انجام بدم، تاظهر باید کار تمام روزم رو انجام بدم تا بتونم عصر رو مرخصی بگیرم، البته لابلای کار باید کیک رو هم سفارش بدم، کادو رو البته از قبل گرفتم و میمونه کاغذ رنگی که اونم میگیرم از سوپری سر کوچه، یه خورده م باید کلبه تنهاییمون رو نظافت کنم، البته چند روز قبل بهیار جون بیشتر زحمتشو کشیده، آخ شمع داشت یادم میرفت، ازین شمعای عددی بگیرم بهتره یه دونه 2 با یه دونه2دیگه ، ایشالا صد ساله شی بهیار جونم، ای وای خدا خراب کردم!!!منو ببین همه چیو لو دادم....
بهیار جونم تولدت مبارک

۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

روزمره گی



همیشه از شغلهای دولتی بخصوص کارمندی فرار میکرد
 چون نمیخواست دچار روزمره گی شه
آخرشم تو یه شرکت خصوصی مشغول کار شد
کاری که شب و روز نداشت
اوایل عشق میکرد
اما بعدها
یعنی کم کم دچار همون روز مره گی شد!

۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

گِله


گله ندارم از کسی
مگر ز مغرور خودم
که با گلایه های بی خودم
رنجانده م یار خودم
دلم گرفته از خودم
آره من گله دارم از خودم
دلم گرفته از خودم...
.......................................................
پ ن: مثه همیشه تو ببخش بهیار جونم

۱۳۸۹ شهریور ۲۴, چهارشنبه

همسفری که همه کسم شد...


شهریار جان یکم با بیحوصلگی نوشته و به کلی گویی بسنده کرده.
حالا داستان رو بروایت من بخونید.

تقریبا نیمه ی خرداد بود که کلاس ها تموم شد و تا اولین امتحان 20 روزی فرجه داشتم. مثل اسیری که از بند ازاد شده باشه از دانشگاه یکسره به تعاونی مسافربری رفتم و یک بلیط به مقصد تهران برای همون شب گرفتم.
دیگه تحمل این شهر رو نداشتم خیابون و کوچه هاش بوی خاطرات بد رو میداد. احساس غریبگی نمیکردم ولی حس تنهای خیلی ازارم میداد.
با خوشحالی راهی خونه شدم و وسایلم رو جموجور کردم. ناهار خوردم و یه چرت زدم. نزدیک عصر بود که از خواب بیدار شدم. خیلی بیحال شده بودم. لباسهام رو پوشیدم و رفتم بیرون که یه هوایی بخورم. تو راه بودم که دوتا ترنس رو دیدم یه اشنایی مختصر داشتیم یه سلام و احوال پرسی ساده کردم و وانمود کردم مسیرم با انها یکی نیست. (خودم از این کارم خیلی بدم اومد ولی چاره ای نبود؛بخاطر تابلو نشدن خودمم که شده باید یه چیزایی رو رعایت میکردم.شهر کوچیکه و سطح فرهنگی مردم پایین)
وقتی از انها دور شدم دوباره به مسیر خودم برگشتم. چند متر جلوتر دیدم دو سه نفر دوره نیما(همون ترنس) حلقه زدن و دارن دستش میاندازن(معلوم بود چه قصدی دارن,یه مشت اشغال سواستفاده گر) ولی اون خیالش نیس و با عشوه و خنده داره جوابشون رو میده. دیدن این صحنه خیلی عصبیم کرد
خودم رو از کوچه پس کوچه ها به پارک ارومی که اون نزدیکی بود رسوندم. مدام نیما جلو چشمم بود که اون پسر با او هیکلش که عین گوریل بود داشت بهش شماره میداد.
بخودم میگفتم بتوچه اون خودش دلش میخواد اینا دست مالیش کنن تو سر پیازی یا ته ش. کمی که اروم شدم قدم زنان رفتم خونه.ساعت نزدیک 9 بود.چیزی خوردم و خودم رو برای رفتن اماده کردم. تمیزترین لباسم رو اتو زدم و یکم به سر و وضعم رسیدم.(اخه مامانم رو این چیزا خیلی حساسه ,میگه همیشه باید ظاهرت مرتب باشه) عطر همیشگی رو برداشتم و یکم به گردنم زدم. ویه قرص ضد تهوع خوردم که حالم بد نشه و راحت بخوابم اخه این قرص خواب اور هم هست.کیفم رو برداشتم و زودتر از ساعت حرکت رفتم پای اتوبوس.هندزفری رو گوشم گذاشتم و بلیطم رو نگاه کردم شماره ی صندلیم 13 بود(کلا به نحس بودن عدد 13 اعتقاد نداشتم)
بعد از 45دقیقه اتوبوس امد. اولین کسی بودم که سوار شدم صندلیم رو پیدا کردم و نشستم .زانوم رو به صندلی جلو تکیه دادم و یه اهنگ ملایم گوش دادم. کمکم اتوبوس پر میشدهرکسی که از در داخل میشد احتمال داشت همسفر من باشه ولی همه از کنار صندلی من رد میشدند.
تقریبا ساعت حرکت شده بود و هنوز کسی کنارم ننشسته بود و منم خدا خدا میکردم کسی نیاد که بتونم راحت بخوابم. تو همین فکرا بودم که یه پسر جوون حدودا 24-25 ساله با یه کوله و عصای کوهنوردی اومد و یه نگاه به بلیطش انداخت یه نگاه به من و شماره صندلی. کوله رو بالا گذاشت و خودش کنارم نشست. یک سلام سرد و ارم کرد منم سرد تر از خودش جوابش رو دادم.پاهاش توجه ام رو جلب کرده بود نه چاق نه لاغر یه شلوار کرم هم پوشیده بود. چهره ی اخموی داشت. بنظر میامد از این ادمهاس که با خودشونم قهرن. بهتر منم تا خود تهران میخوابم. صدای اهنگ گوشیم رو زیاد کردم و سرم رو بطرف پنجره برگردوندم و ماشین هارو نگاه میکردم. نمیدونم چجوری خوابم گرفت.وسطای راه بود که با تکان های اتوبوس از خواب بیدار شدم و با چشمهای نیمه باز جلو رو نگاه کردم ببینم چه خبره.که با شنیدن این جمله که که" چقد میخوابی" سرم رو برگردوندم.بغل دستیم بود همون اقا اخمو,ولی اینبار با لبخند داشت حرف میزد.عجیب بودکه اینقد خودمونی شده.من هم با صدای گرفته و اروم گفتم:"پس چیکار کنم؟ میخوابم که طولانی بودن مسیر رو حس نکنم"
"ولی من هرکاری میکنم توی اتوبوس خوابم نمیگیره" "منم یه قرص خوردم وگرنه به این راحتیا خوابم نمیگرفت" "چه قرصی؟؟؟"
چشمهام رو بزور باز نگه داشته بودم اینم داشت اصول دین میپرسید.هرچی چشمام رو میبستم که فکر کنه خوابم فایده ای نداشت. چشمم به شلوارش افتاد یه جین ابی پوشیده بود. واسم خیلی عجیب بود.اول فکر کردم شاید خواب دیدم ولی نتونستم جلوی خودم رو بگیرم؛ازش پرسیدم :"تو شلوارت همین رنگی بود؟" خندید و گفت :"نه ,عوضش کردم." "همینجا.؟!!" "نه بابا شما خواب تشریف داشتید تو پمپ بنزین نگه داشت رفتم اونجا عوضش کردم .اخه اون شلوار کارم بود با عجله اومدم نشد عوضش کنم."
من که دیگه خواب از سرم پریده بود.ترجیح دادم باهاش هم صحبت بشم تا وقت بگذره.
بحث رو بطرف تیپ ای جدید و فشن کشید.گفت:"اکثر پسرای شهر ما فشن شدن ولی هیچکدوم نمیدونن این تیپ چه کساییه؟"
حدس میزدم منظروش چیه ولی پرسیدم :"تیپ چه کساییه؟"
کمی تن صداش رو پایین اورد و گفت:"این همجنسبازا وگی ها. اسم خودشونم گذاشتن دگرباشان" اینو که گفت قشنگ دوزاریم افتاد که طرف اینکاره اس و به تیپ و قیافش میاد ازینا با شه که فقط دنبال س-ک-س هستن.
من گفتم:"اشتباه میکنی یه فرقه های خاصی از این جور تیپ های خاص میزنن.دلیل نمیشه همه گی باشن. من خودم بعضی وقتا فشن میکنم ولی گی نیستم.
از سنم پرسید گفتم :"20 سالمه" باورش نشد گفت خیلی بیشتر میزنی(منظورش این بود که دروغ میگم).منم به شوخی گفتم:"غم و غصه زیاد دارم. پیر شدم."
اسم و فامیلم رو پرسید.اول میخواستم یک اسم ساختگی بگم ولی نگفتم. هرچی پرسید راستش رو گفتم.باورم نمیشد اینقد راحت دارم به یک غریبه اطلاعات میدم.
گفت یک دوست روانشناس دارم که میگه اکثر متولدین سال 60 تا 70 حداقل 1بار همجنسبازی داشتن.(میخواست ببینه مزه ی دهن من چیه.)
بدم نمیومد یکم اذیتش کنم. گفتم:"رفیقت مدرکش جعلیه این چه حرفیه که زده. من نداشتم و همه ی اشناهام هم نداشتن." دوباره پرسید:"یعی واقعا نداشتی؟ حتی به شوخی.؟"
جواب دادم :"نه. خیلی عجیبه واست. نکنه خودت داشتی.؟" به سرعت جواب داد :"نه. منم نداشتم." ولی تابلو بود...
به تهران رسیدیم ولی این اقای راننده به مسیر اشنا نبود و دو ساعت تو شهر چرخوندمون تا میدون ارژانتین رو پیدا کرد. خدا خیرش بده این اقای اخمو که حالا فهمیده بودم اسمش شهریار یکم توی پیدا کردن مسیر کمکش کرد.
وقتی از اتوبوس پیاده شدیم میخواستم خداحافظی کنم که از مسیرم پرسید و گفت هم مسیر هستیم.
توی اتوبوس واحد شمارم رو خواست. اول میخواستم شماره ی ایرانسلم رو بدم ولی نمیدونم چرا خط ثابتم رو دادم. گفت:"عصر میای بیرون؟"
گفتم:"نه هم اینکه خوابم میاد هم اینکه امروز رو باید در خدمت مامانم باشم.خیلی وقته ندیدمش."
گفت:"پس ؛ فردا بیا خونه ی ما با هم بشینیم فیلم تماشا کنیم" تو دلم داشتم بهش میخندیدم."گفتم باشه میام"
خداحافظی کرد و رفت منم راهی خونه شدم.

ادامه دارد...

۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

همسفری که همه کسم شد


به خانه که رسیدم، ساعت از 10 گذشته بود،چند لقمه ای سر پایی خوردم که معده م خالی نباشد و بعد هم تیشرتم را عوض کردم و یک دست لباس تمیز و عصای کوهنوردی و کلاه و عینک آفتابی را توی کوله جا دادم،بلیطم را نگاهی انداختم(سه شنبه 12خرداد، 11 شب) داشت دیر میشد ، با مادر و خواهرو برادر و مهمانی که حالا یادم نیست کی بود، خداحافظی کردم و با همان شلوار کار راهی ترمینال نداشته شهرمان شدم.
تاکسی سرویس محل، مثل همیشه ماشین نداشت، بچه های محل که کوله و عصای کوهنوردی را می دیدند، میپرسیدند کجا بسلامت؟
من هم گردنی می گرفتم و می گفتم: توچال با اجازتون!
تا سر خیابان قدم رو رفتم و از آنجا در بستی گرفتم. به اتوبوس که رسیدم هنوز 5دقیقه ای وقت بود انگار، کوله م را با خودم بردم داخل اتوبوس تا بالای سرم جایش دهم ، شماره صندلی م را چک کردم 14 بود، همینکه صندلی را پیدا کردم به بغل دستیم که زودتر از من آمده بود سلام کردم و کوله را بالای سرم گذاشتم و نشستم،(عجب پسر خوشتیپی) به محض اینکه نشستم، ناخودآگاه نگاهی بهش انداختم، پیرهن سرمه ای راه راه تنش بود که استین هایش را بالا زده بود و موهای مجعد دستانش خودنمایی میکرد، شلوار جین آبی سیر پوشیده بود، رنگ پوستش روشن بود و موهایش را بالا زده بود، ابروهایش هم دست خورده بود و از همان لحظه اول نشستن بوی عطرش بینی م را نوازش می کرد!
نه هر طور بود باید با او همصحبت میشدم، آدامس و ساندیس و کیک تعارف کردم، از این در و آن در صحبت کردیم، گفت که تهرانیست و اینجا دانشجوست ، امروز هم آخرین امتحانش را داده و حالا هم که برمیگردد تهران خانه شان، مودب بود و آرام صحبت میکرد، عجب کیس مناسبی، هرچه میپرسیدم،جواب میداد،اما دل نمیداد، من هم که سیریش، ول کنش نبودم، هرچه او طفره میرفت من بیشتر مشتاق میشدم، انگار مسابقه بود، هر طور بود همان شب نامحسوس و به بهانه انتخابات و مقایسه تهران و شهرستان ها، بحث جوانها و بعد هم سکس و جی را راه انداختم تا عکس العملش را ببینم، نامرد نم پس نمیداد، بیچاره خوابش می آمدو چرت میزد و من باز با سوالی یا سرفه ای چرتش را می پراندم ودر جواب این سوالش هم که نمیخوابی؟ گفتم: "اصلا عادت ندارم تو اتوبوس بخوابم."(دروووووغگوووووووووووووو)
ولی او خوابید. و من سخت درگیر با خودم، خیلی وقت بود کسی اینجور چشمم را نگرفته بود، با تکانهای اتوبوس، سرش روی شانه  ام افتاد و من هم که از خدا خواسته، (وای که چه حالی میداد)، اما حیف که زیاد طول نکشید و چند دقیقه  بعد سرش را برداشت و اینبار سرش را به صندلی جلویی تکیه داد، لیوان آب را برداشتم و بلند شدم ، آب که خوردم و برگشتم دیدم پیرهنش بالا رفته و سفیدی کمرش نمایان شده ، (وای خدای من) حالا دیگر مگر میشد از فکرش بیرون آمد؟
چشمانم را بستم و به شیطان لعنت فرستادم، اما نمیشد! باز نگاه میکردم سفید سفید بود. از خدا میخواستم دوباره سرش را روی شانه م بگذارد، خودم را بخواب زدم و واقعا ساعتی را خوابیدم، بیدار که شدم هنوز خواب بودو اتوبوس برای پرکردن باک داخل پمپ بنزین میشد. باید این شلوار لعنتی را عوض میکردم، کوله را برداشتم و رفتم داخل سرویس بهداشتی، وقتی برگشتم ونشستم سر جایم بیدار شد و چشمانش را مالید، نگاهی به شلوارجین آبی روشنم انداخت و پرسید:"شلوارتو عوض کردی؟"
: "آره ، دیشب با عجله از خونه اومدم بیرون، نشد عوض کنم"
و چند جمله دیگری رد و بدل شد بینمان و دوباره او خوابید و من باز سفیدی کنار کمرش را دید زدم(یعنی میشه یه روزی اینجاشو همین سفیدی رو ببوسم؟) و شانه م را به شانه اش می مالیدم. به عوارضی که رسیدیم هوا روشن شده بود و او هم بیدار شد انگار.
راننده که معلوم نبود حواسش کجا بود، بجای انداختن تو نواب و بعد هم رسالت، از میدان آزادی سر درآورده بود و حالا در جواب  اعتراض مسافرین، جنگ زرگری با شاگرش راه انداخته بود. من هم با نشان دادن راه به راننده میخاستم به این گلپسر تهرونی ثابت کنم که قپی نیامده ام که تهران را بلدم!
بلاخره به ترمینال آرژانتین رسیدیم،(وای من هنوز تلفنش را نگرفتم) پرسیدم مسیرت کجاس؟
"تهرانپارس میرم"
"خوبه، باهم میریم،"
سوار اتوبوس آرژانتین- تهرانپارس شدیم، حالا دیگر وقت زیادی نمانده بود، باید شماره را می گرفتم و الی این همه کلاس گذاشتن و از آن چند سال زندگی در تهران گفتن و چند ساعت بی خوابی، دود میشد و هوا میرفت.
بلاخره شماره را گرفتم و شماره خودم را دادم.
نزدیکی های رسالت پرسیدم: امروز میتونی بیای بیرون؟
:"نه میخام بگیرم بخوابم"
گفتم توکه همش خواب بودی!
خندید اما مطمئنم تو دلش گفت:"مگه تو گذاشتی راحت بخوابم"
ادامه دارد...

۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

اشتباهات بزرگ

هرکسی توی زندگی یه سری اشتباهات کوچک و بزرگ داره.
اشتباهات کوچک بسته به وجدان طرف زود فراموش میشن. گاها چند ساعت هم فکر رو مشغول نمیکنند.
ولی اشتباهات بزرگ همیشه همراه ادم میمونند و به قول یه نفر که یادم نمیاد کی بود:مثل خوره در انزوا روح رو میتراشند و میخورند.
وقتی یک اشتباه میشه اشتباه بزرگ ، که عامل اصلی پیش امدنش خودت باشی. نه دوم شخص وسوم شخصی . نه عوامل اجتماعی و اقتصادی و...
متهم ردیف اول و دوم و سوم، خودتی ؛ که اگه اینجوری نبود همه ی تقصیر هارو گردن دیگری میانداختی، حتی اگه متهم ردیف سوم باشه، وخودت با وجدان اسوده روزگار سپری میکردی.
این اشتباهات بزرگ همیشه مثل سایه همراهت هستند و به وقت تنهای و ازادی فکرت خودنمایی میکنند.گاها انقدر فکرت رو مشغول میکنند؛ که تنها کاری که از دستت بر میاد برای گذشته انجام بدی غصه خوردن و گریه کردنه،بلکم یکم سبک شی. بعد هم سر درد و ارامبخش و خواب.!
بعضی وقتا بخودت دلداری میدی" که گذشته، گذشته. باید اینده رو درست ساخت."
این دلداری دادن برای چند ساعت و نهایتا چند روز مفید و موثره ولی کافیه کوچکترین مشکل و ناراحتی پیش بیاد تا همه چیز رو به اشتباهات گذشته ربط بدی و تا میتونی خودت رو سرزنش کنی. انگار دوست داری کاسه کوزه هارو سر یکی بشکنی ولی هیچکس دم دست تر از خودت گیر نمیاری. پس تا میتونی خودت رو اذیت میکنی شاید یکم اروم شی و لی بدتر میشی که بهتر نمیشی.

حالا اگه به هر ترفندی بخوای فراموش کنی اشتباهاتت رو و تا حدودی موفق هم باشی؛ یک نفر پیدا میشه که یاداوری کنه و بدتر بهمت بریزه.
حالا یا طرف از اشتباه تو ضرر کرده یا سود برده.
اگ ضرر کرده باشه ؛ که با این کار میخواد داغت رو تازه کنه و دل خودش رو خنک کنه ، که نمک باشه به زخم تو و تسکین باشه به درد خودش. اونوقته که وجدانت قلمبه میشه و تا یه مدت طولانی آزارت میده که چرا باعث ناراحتی و مشکل برای یه نفر شدی. حالا چقدر طول میکشه که این احساس وجدان درد یکم کمرنگ بشه به وجدان طرف بستگی داره.
ولی اگر طرف از اشتباه تو سود برده باشه، مسلما به دهنش مزه کرده که دوباره سراغت امده و میخواد کاری کنه که اشتباهت رو بعنوان یک عمل حسنه ببینی و تکرارش کنی که در کنارش اون هم به نوای برسه...
خلاصه کنم. من شمردم اشتباهات بزرگ زندگیم رو، تا بحال 7 8 تای هستند. شما چی؟ چندتا اشتباه بزرگ داشتی یه حساب سر انگشتی داشته باشی بد نیس.
ولی بیخیال بهش فکر نکنی بهتره...
گذشته، گذشته. باید اینده رو درست ساخت.
(اینو گفتم شاید چند روزی اروم بشم)

۱۳۸۹ شهریور ۱۲, جمعه

روزهای تنهایی گذشت


روزهای سختی رو پشت سر گذاشتیم، الان که تموم شده، دوست دارم بگم بره که برنگرده، باور کردنش واسه خودمم سخته که تموم شده، و چقدر خوشحالم که تموم شده، چقدر خوشحالم که دوباره میتونم با خیال راحت سرمو بذارم رو سینت و به صدای قلبت گوش بدم و گرمی لب هات رو روی لب هام و گونه هام حس کنم. و تو با نواز سر انگشتات خستگی رو نه فقط از تنم که از روحم بیرون میکنی. از داشتنت به خودم میبالم و لحظه هایی رو که با تو میگذرونم به یه دنیا نمیدوم. دوست دارم بهیارم.

۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

یک شب تنهایی

روی یک نیمچه پله نشسته و زانوی راستش رو توی بغلش کشیده. سرش رو به دیوار اجری قدیمی تکیه داده.
چشم دوخته به اسمون سیاه که با ستارهای پر نور اذین بندی شده. انگار تا حالا ستاره ندیده یا شاید تا حالااینقد به چشمش قشنگ نیومده بودن..
چند دقیقه یکبار چشماش رو واسه چند ثانیه میبنده. بی اختیار یه لبخند کوچیک میافته گوشه ی لبش. گاهی هم ابرو هاش رو گره میزنه و پلکهاش رو بهم فشار میده.
از آآه های سردی که گه گاه میکشه راحت میشه فهمید دلش گرفته.
اروم سرش رو بلند میکنه و توی تاریکی دور و برش رو نگاه میکنه.دوست نداره کسی خیسی چشماش رو ببینه.
دوباره سرش رو تکیه داده به دیوار و یه نمه فشار میده.
سختی دیوار پشت سرش واسش حس خوشایندی داره.یاد وقتی میافته که کنارش دراز میکشید و چیزی نبود که زیر سرشون بذارن؛که سختی زمین رو حس نکنن. ولی این سختی ها در مقابل باهم بودن هیچی نبود...
چشماش رو باز میکنه که یه گوله اشک سر میخوره روی گونه اش.
تو همین بین؛
صدای خر خر کشیده شدن دم پای روی زمین ؛باعث شد خودش رو جم و جور کنه. استین پیرهنش رو بین مشتش گرفت و با عجله خیسی صورتش رو پاک کرد.
یکی از پسرا بود. با فلاکس دستش و فرنچش که روی شونه انداخته بود شبیه معتادهای عملی شده بود.
با لبخند نگاهی کرد و طعنه وار گفت:" نبینم تنها تو تاریکی نشستی خوشگل من..! همدم بخوای من چاکرتم هستم..! "
"برو پی کارت شیره ای. بدو زغالت خاکستر شد."
صدای خرخر کشیده شدن دمپایش روی زمین ارامش شب و پسرک رو بهم ریخته بود.
وقتی دوباره همه جا اروم شد. هردو زانوش رو توی بغلش کشید. از پشت سرش رو چند بار به دیوار کوبید و چشمهاش رو بهم فشار داد. زیر لب یه چیزای میگه:
"پس چرا تموم نمیشه... این هفته ی لعنتی چرا تموم نمیشه... این شب مزخرف چرا تموم نمیشه..."

۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

قرار شده من هم بنویسم.

بنویسم از یه پسرک تنها . که اونقد خودش رو با ارزش میدید که هرکسی رو با خودش قاطی نمیکرد؛ واسه فرار از تنهای .

بنویسم از یکی دیگه که بخاطر ترس از تنهای دور و برش رو پر کرده بود از ادمای جور و ناجور. تن میداد به هر چیز و هر کسی که فقط چند ساعتی رو دل خوش باشه که دوستش دارن. با همه ی اینا تنها بود. تنها میان تن ها...

یه روز یه اتفاق سر راه هم قرارشون داد. پسرک تنها فکر میکرد لنگه ی گم شده اش رو پیدا کرده. فکر میکرد همونیه که میتونه تنهایش رو پر کنه.
ولی پسر دومی اینجوری فکر نمیکرد. باورش نمیشد این یکی با بغیه فرق داشته باشه. باورش سخت بود که یکی پیدا بشه که بخاطر خودش دوستش داشته باشه. ولی واقعیت داشت. بلاخره بین اینهمه ادم سواستفاده گر یکی هم پیدا شد که وقتی میگه دوستت دارم از عمق چشماش میشه صافی قلبش رو دید.
پسرک تنها اینقد رو حرفش موند .اینقد خوبی کرد . که یه جایی ته دل پسر دوم رو لرزوند. با خودش گفت:نکنه راست میگه.نکنه این مثه بقیه نباشه. نکنه دلش بشکنه و بره و پشت سرش رو هم نگاه نکنه.
کم کم دلش نرم شد.چشماش خیس شد و در جواب دوستت دارمش گفت: منم دوست دارم با تمام وجودم.....

۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

اندر احوالات جی هایی که جی نبودندی 3


و  اندر باب قرار گذاردن که همان دیت باشدی: راقم این سطور به عینه مشاهده کرده و از عقلای طایفه جی نیز بسیار شنیده و اندر وبلاگهای عزیزان جی نیز خوانده که ایشان(جی هایی که جی نبودندی) با کیسی قرار نگذاشتندی مگر موافق پوزیشن ایشان و باز به تجربت شخصی ثابت گشتستی که ایشان موزیانه در محل قرار کمین کردندی  تا اگر کیس از لحاظ ظاهری باب دندان کرم خورده ایشان بودی که فبها و الی به هر ترفندی بودی از محل در رفتندی و تلفن همراه خویش آف نمودندی و در جواب پیامکها که : " کجایی؟" کی میرسی؟"، هیچ ننوشتندی و البته برخی از ایشان نیز ،مودبانه بهانه آوردی، که کاری فوری پیش آمدی  و قرار به وقت دیگر موکول کردندی،لیکن عده ای از ایشان، که ناشی تر بودی و نتوانستی در محل، خویشتن از دیدگان تیزبین کیس پنهان کردندی، چون کیس، ایشان را به واسطه چهره برافروخته و دست پاچگی فراوان شناختی و جلو آمدی و آشنایی دادی، ایشان ناشیانه انکار نمودی و اگر کیس اصرار نمودی و یا اندک تهدید، ایشان شلوار خویشتن خیس نمودی به گه خوردن افتادندی! وصد البته همیشه اینگونه نبودی.
 و باز اتفاق افتادی که هر دو طرف جی نبودندی و گاها هر دو در هنگام چت مشخصات دروغ دادندی و چون بر سر قرار حاضر گشتندی، هرکدام با دیدگان از حدقه بیرون زده، به دنبال فردی با مشخصات دیده یاشنیده بودی، لیک چون درصد شهوت بالا بودی و میزان زاویه آلت و ران به نود90 رسیدی، ایشان هر رهگذری را که دیدی، آرزوی هم خوابگی با او کردی و چون کیس مورد نظر، نزد او حاضر گشتی و هردو از لحاظ ظاهر باب هم بودندی، اولین سوالی که از هم پرسیدنی این بودی که : "مکانت  جوره؟"  وچون جور بودی پرسیدندی: "میدی یا میکنی؟ "
و چون فاعل و مفعول با هم موافق بودندی، به مکان رجوع کردندی، چون میزبان کفش از پای کندی و نزدیک میهمان گشتی، میهمان از بوی نامطبوع ، آزده خاطر گشتی و مودبانه درخواست تعویض جوراب نمودی، میزبان نیز رسم ادب بجای آورده، جوراب خویش عوض نمودی، لیکن بوی نامطبوع برجای بودی و چون میزبان اولین بوسه بر لب میهمان زدی، بر میهمان آشکار گشتی که بوی از دهان بودی و نه از جوراب میزبان.
لیکن چون واهمه داشتن مخاطبان زیر 18 سال میرود و بیم آلوده گشتن صفحه کلید و موس و میزتان به غذای دیشبی یا خدای ناکرده سحری، از بازگو کردن ادامه ماجرا شرمسارم. عذر تقصیر!!!

۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه

اندر احوالات جی هایی که جی نبودندی 2

و از حالات و احوالات آن عده از ایشان، که به سبب رشد نمو در خانواده معتقد و مقید به احکام شرعیه، بیم گناه بر ایشان چیره گشته تا حدی اجازه خروج از طریق ثواب به ایشان نداده، لیکن این امر ادامه نیافته، مگر به تحکیم ریشه ایمان و منحرف کردن دیده و ذهن و گوش از هرآنچه محرک ناثوابش شمرند، به اسباب ثواب.  لیکن اگر قوه تحریکات بیشتر از قوه تسکینات بوده و فرد قوه استقامت از دست داد، در وحله اولی به دیدن محرک اکتفا و از برای تسکین استمنا نموده، پس از مدتی احساس گناه بر او چیره گشتی از عادت استمنا، به ستوه آمدی، لیک به سبب نبود اسباب ثواب ارض،ا ناچار مدتی مدارا کرده ،دوباره به عادت رجوع کرده و اینبار بیش از پیش و به دفعات اضافه، تا چنان شود که عرصه بر خویشتن تنگ و تاریک بیناد و در بدترین حالات: روزی در حمام یا به رختکنی یا به کناره رودی چون طفلی لخت بیناد، عنان از کف بداده براو حمله  ور و آنچه نباید منجر گشته و یا در حالات ملایم تر: فرد به بازی با اسباب و آلات جنسی طفلی از اقوام و آشنایان پرداخته، خویشتن تا حدودی ارضا نمودی. لیکن این عمل وقیح در ذهن طفل هرچند کودک سال و طفیل و حتی ابله، تا سالهای سال مانده و ماندگار خواهد ماند و بسی بزرگسالان که چون به نزد طبیب ذهن و روان رجوع کردندی، از کابوس هایی به همین مضمون یاد کردندی که از اتفاقی ازین دست در بطن کودکی ایشان خبر دادی. و البته خود شخص نیز از بلایای این عمل قبیح چندان بر حذر نبودی، چه به کرات اتفاق افتاده و اخبار آن در مجلات زرد به وفور موجود است که فرد از خود بی خود گشته، پس از تجویز طفل، پس از ساعتی و گاها دمی، به خویش آمده، از کرده چنان نادم گشته که دست به خودکشی آلوده، و مردن به از زنده ماندن با ننگ پذیرفتن همچنین خبت و خطایی دیده. و نیز آنها که پس از چنین فعلی به سبب پوست کلفت و کلاه بالا نهاده ز پیش، زندگی را پس ازین ادامه داده نیز، بعدها دچار چه بیمارهای روانی که نشدندی و از آن جمله ، شک داشتن به سایه خویشتن که مکناد در خفا بر مخرج ایشان انگشتی بنهاد.

۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

اندر احوالات جی هایی که جی نبودندی

آری برادر جان، بسی کسان که به سبب قلت افراد مونث و نبود امکان تجویز و کثرت افراد مذکر و دوری از اسباب نکاح و خستگی مفرط از انجام استمنا و ترس از پس انداختن اولاد و تشبیه کردن اراده مرد عذب به فولاد و... نفس شیطانی بر ایشان چیره گشته، در پس دیواری یا کنج خرابه ای، طفلی خوش بر و روی را خوابانده، دیدگان خویش بسته و در پندار دختری  را و به واقع  از راه ناثواب، پسری را تجویز نموده، خویشتن برای ساعتی آرام ، پس از آن روزها پشیمان و از کرده نادم و طفل به اجبار مفعول نیز اشک ریزان و از محل گریزان ، تا روزها و گاها تا سالها ناآرام نموده و از همه  ترسان. لیک چون قوت شهوت در آدمی، بخصوص جوانان به سبب خوراک ازدیاد یافته و باز به سبب اسباب ذکر شده فوق، فرد به فعل ناثواب با طفلی دیگر لواط کرده و چون این فعل به کرات انجام نموده قبح خبت و گناهش بر او شکسته، دیگر پندار زن و دختر از خویشتن به دور دیده وفور کیف و حال  در تجویز پسران دیده آبروی خویش به کوی و دیار ضایع گردانیده و چون پای در میانسالی نهاده ، نه کس دختر به وی داده و  پسران نیز کمتر به وی روی خوش نشان داده ،پس به مردان بسنده کرده و چون گاها با عزیزی از طایفه جی برخورد نمودی و از ایشان سخنانی چند در وصف جی و احوالات ایشان شنیدی، به پندار غلط خویشتن را جی دانستی ، حال آنکه از یاد برده که هنوز هم از دیدار سینه مرمرین و ساق سیمین بانوان زیبا روی و خوش اندام به وجد آمده، نیمه شبان به خواب و بیداری بستر خویش به ناپاک آلوده البته به اسپرم نه به جیش!!!

۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

... که یار باز آید


امشب بساط سرور و شادیست به منزلم
ساقی با ساغر و مطرب با ساز آید.

تا سحر نخواهمی خفت و چشم بر درم
که فردا مرا دلبر و دلدار آید.

من ازین غصه دست بر سرم:
فردا که مرا یار به دیدار  آید،
خدا کند که مپرسد چه گذشت بر دلم!
که ز دیده اشک فراوان آید،
گر چندی نبود سایبان بر سرم
چه غم؟،که فردا هم سر و سامان آید،
نگویمی که بود چندی تب، مهمان منزلم
باری که فردا طبیب به درمان آید.

کیست ببیند این غوغا که هست بر دلم
زشوق آنست که همسر وهمراز آید.

۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

بچه ها مواظب باشید.....

شده قراری بذارین و بعد از رفتن سر قرار،پشیمون بشین از اینکه قرار گذاشتین؟
شده مونده باشین تو اینکه برین سر قرار یا نرین؟
شده شک کنین به طرف که در مورد خودش و علایقش واقعیت رو میگه یا...؟
اگه شده یا نشده اینجا   رو کلیک کنین و مطلب رو تا آخر بخونین ضرری نداره.
اینم اصل آدرس:
http://hamkelass.blogspot.com/2010/08/blog-post_5193.html

۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

بی تو...


مغرور و دروغگو
با هرکه غیر تو

به آینه نگاه میکنم
من چه زشتم بی تو



۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

پنجشنبه رویایی

الان نیم ساعتی هست که من و تو برای اولین بار به سویت من آمده ایم و تنهاییم،اگر دیوار اتاق را شکل یک L ببینیم هرکداممان به ضلعی از آن تکیه داده-که بهتر است بگویم لم داده ایم. از هر دری سخن گفته ایم جز آنچه که باید. از لپ های قرمز شده و حرکت دستانم مشخص است نقشه ای در سر دارم اما نه من حرکتی میکنم و نه تو چیزی می گویی.

وقت به سرعت می گذرد و من علیرغم آنهمه تمرین و ممارستی که دیشب داشته ام، کاری از پیش نبرده ام، کسی در گوشم می خواند:"اگر امروز نشود شاید دیگر هیچ وقت نشود"

تمام عزمم را جزم میکنم در یک سوال : مخالفتی نداری؟

خونسرد(شاید به ظاهر خونسرد) می پرسی:"با چی"

ومن که انگار یارای پاسخ گفتن ندارم،انگشت اشاره و سبابه ام را به هم میچسبانم و به لبهایم نزدیک میکنم و بوسه ای و بعد به لبهای تو اشاره میکنم. و تو آرام میگویی :"هرجور راحتی"

نمی دانم با کدامین نیرو خودم را از دیوار جدا می کنم و چهار دست و پا خودم را به تو می رسانم، همینکه گرمای لبهایت بر لبهای کبود و سردم می نشیند، باورم می شود که بیدارم.

۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

تلفن یکطرفه...


دیروز بود که بعد از چند بار شماره گرفتن بلاخره موفق به صحبتی چند دقیقه ای با هم شدیم. اما کاش نمیشدیم، صدات یه غمی داشت ، غریبه بودیم انگار،وقتی گفتی خب دیگه چی و خداحافظی کردی، دلم بدجوری گرفت و برای اولین بار پشیمون شدم که تلفن کردم. نمیخاستم به دلایل احتمالیش فکر کنم و خودمو با دیدن فوتبال (آلمان-آرژانتین) سرگرم کردم.اما نمیشد. چن دقیقه ای گذشت، سینه م داشت سنگین میشد که صدای زنگ موبایلم رشته خیالم رو پاره کرد، پیش شماره شهرستان بود تاخودم رو جمع و جور کردم و جواب دادم چن لحظه ای طول کشید، خودت بودی اما نه مثه دفعه قبل بی حال و گرفته و غمگین، خودت بودی همون دلبر همیشگی من، همینکه ازت شنیدم که : "دفعه قبلی بهم نچسبید" بغض گلومو گرفت و بزورتونستم  خودمو کنترل کنم. بغضی از سر ناراحتی و خوشحالی، وقتی قطع کردی و رفتی که شام بخوری حالم ازین رو به اون رو شده بود. خوشحال بودم که فاصله  چندصد کیلومتری نتونسته خللی تو رابطمون ایجاد کنه. کاش یکی بود که میشد باهاش درد و دل کرد. بی ترس ازینکه فردا همینارو بکوبونه تو سرت.کاش...

۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

شیرین است انتظار...

چه شیرین است انتظار
هرچند کوتاه ست ساعت دیدار

و تو امشب میایی
کاش میگفتی که میایی

در دور دست خبری نیست/ هست!

الان نیم ساعتی هست که این صفحه سفید را روبرویم گذاشته ام و هیچ ننوشته ام و بجای نوشتن ذل زده ام به نقطه ای دور و کور و با تخیلات خودم سرگرم شده ام:
- آخر از چه بنویسم، وقتی خبری نیست جز دوری تو و از حال روز خودم بنویسم که سراغت را از هرچیزی و کسی که سر سوزنی یاد تورا بیشتر زنده میکند میگیرم. از دفتر، از کوچه تان، از آن پمپ بنزین، از پارکی که پاتوق تنهاییمان شده بود، از عکسایت، از کیف پولم، از جای خالی ساعتم. از دوستی که نمی شناسدمان ...
- سرم رااز مانیتور دور میکنم و تکیه ام را به دیوار میدهم و یک دستم را ستون سرم و دیگری روی چشمانم میگذارم و اتفاقات این چند روزه گذشته را مرور میکنم، رفتن تو ، آن قرار کذایی و نوشته های روز مره از سر دلتنگی و آن همه تماس ناموفق برای صحبت کرذن با تو و از همه شیرین تر دیدارنیک ساعته تو آنهم پس از286 بار تماس که فقط 3بار موفق به صحبت شدم.
- اشکهای لغزان تو که نزدیک بود مرا هم به گریه وا دارد و ... بس است دیگر نمیخواهم دوباره بیاد بیاورم.
- صدای زنگ در خانه در می آید و چند لحظه بعد مهمان پشت مهمان است که تشریف می آورند ،دیگر تمرکزی برای نوشتن نمانده همین هم کافیست!

۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

آخ که چقدر خسته ام

همه جوره خسته ام

خیلی خسته

خسته و دلتنگ

دلتنگ تو و دستایه گرمت

خنده هات

نه گفتنهات

عزیزم میدونم به تو بیشتر سخ میگذره

اما چه میشه کرد؟

تحمل کن

تا بگذره

به امید بعدش

که با همیم

دوست دارم

۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه

زودتر بیا

باز رفتی

باز دلم گرفت

باز تنهایی

باز دلتنگی

باز...

اما دلم به یادت خوشه

دلم به صدات خوشه

به نوشته هات خوشه

به اینکه رفتی که برگردی

واسه همیشه برگردی

منتظرتم زودتر بیا

۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

تپق...

1.دلم برای خواهرم تنگ شده بود، امروز اومد اما نگاهشم نکردم، خیلی وقته باهاش حرف نمیزنم، قهربم،غرور مذخرفی دارم، مذخرف تر ازون کینه توزیمه که از شتر بدترم!
2.فک میکردم ختم رفاقتم که نیم ساعت از خوابم میزنم واسه خداحافظی میرم پای اتوبوسش، اما وقتی اون یه صبح تا عصر با من بود و آخر سرم تا راه آهن همرام اومد، فهمیدم اون شب سوم که سهله چهلم رفاقته!
3.دست و دلم به قلم نمیره، شاید واسه اینه که دلم واسه دیدن عزیزدلم غش میره!

۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه

گلایه

همش دوری همش تنهایی همش دلداری دادنای الکی

یکی نیس بگه تو که خودت بدتراز اونی

تورو چه به دلداری دادن

یه نفر باید باشه که از صبح تا شب تورو دلداریت بده

حالا گیرم خودتم سرگرم کردی با کارو کارو کار

بعدش چی؟

آخرش مثه همیشه وا میدی، کم میاری و باز گله میکنی

گله میکنی از تنهایی و غرغر میکنی از ندیدنش یا کم دیدنش، اما پیش کی؟

توکه کسی رو نداری که باهاش درد و دل کنی!

پیش خودش، خود خسته ش

خسته شده از این همه نامهربونی این همه نامردی

چه صبری داره این پسر

عمرا بتونی حتی یه لحظه خودتو جای اون تصور کنی

نه نمیتونی

کوچیک تر ازین حرفایی

کوچیک مثه دردات که پیش دردای اون هیچی نیست!!!