۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

پنجشنبه رویایی

الان نیم ساعتی هست که من و تو برای اولین بار به سویت من آمده ایم و تنهاییم،اگر دیوار اتاق را شکل یک L ببینیم هرکداممان به ضلعی از آن تکیه داده-که بهتر است بگویم لم داده ایم. از هر دری سخن گفته ایم جز آنچه که باید. از لپ های قرمز شده و حرکت دستانم مشخص است نقشه ای در سر دارم اما نه من حرکتی میکنم و نه تو چیزی می گویی.

وقت به سرعت می گذرد و من علیرغم آنهمه تمرین و ممارستی که دیشب داشته ام، کاری از پیش نبرده ام، کسی در گوشم می خواند:"اگر امروز نشود شاید دیگر هیچ وقت نشود"

تمام عزمم را جزم میکنم در یک سوال : مخالفتی نداری؟

خونسرد(شاید به ظاهر خونسرد) می پرسی:"با چی"

ومن که انگار یارای پاسخ گفتن ندارم،انگشت اشاره و سبابه ام را به هم میچسبانم و به لبهایم نزدیک میکنم و بوسه ای و بعد به لبهای تو اشاره میکنم. و تو آرام میگویی :"هرجور راحتی"

نمی دانم با کدامین نیرو خودم را از دیوار جدا می کنم و چهار دست و پا خودم را به تو می رسانم، همینکه گرمای لبهایت بر لبهای کبود و سردم می نشیند، باورم می شود که بیدارم.

۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

تلفن یکطرفه...


دیروز بود که بعد از چند بار شماره گرفتن بلاخره موفق به صحبتی چند دقیقه ای با هم شدیم. اما کاش نمیشدیم، صدات یه غمی داشت ، غریبه بودیم انگار،وقتی گفتی خب دیگه چی و خداحافظی کردی، دلم بدجوری گرفت و برای اولین بار پشیمون شدم که تلفن کردم. نمیخاستم به دلایل احتمالیش فکر کنم و خودمو با دیدن فوتبال (آلمان-آرژانتین) سرگرم کردم.اما نمیشد. چن دقیقه ای گذشت، سینه م داشت سنگین میشد که صدای زنگ موبایلم رشته خیالم رو پاره کرد، پیش شماره شهرستان بود تاخودم رو جمع و جور کردم و جواب دادم چن لحظه ای طول کشید، خودت بودی اما نه مثه دفعه قبل بی حال و گرفته و غمگین، خودت بودی همون دلبر همیشگی من، همینکه ازت شنیدم که : "دفعه قبلی بهم نچسبید" بغض گلومو گرفت و بزورتونستم  خودمو کنترل کنم. بغضی از سر ناراحتی و خوشحالی، وقتی قطع کردی و رفتی که شام بخوری حالم ازین رو به اون رو شده بود. خوشحال بودم که فاصله  چندصد کیلومتری نتونسته خللی تو رابطمون ایجاد کنه. کاش یکی بود که میشد باهاش درد و دل کرد. بی ترس ازینکه فردا همینارو بکوبونه تو سرت.کاش...