۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

پنجشنبه رویایی

الان نیم ساعتی هست که من و تو برای اولین بار به سویت من آمده ایم و تنهاییم،اگر دیوار اتاق را شکل یک L ببینیم هرکداممان به ضلعی از آن تکیه داده-که بهتر است بگویم لم داده ایم. از هر دری سخن گفته ایم جز آنچه که باید. از لپ های قرمز شده و حرکت دستانم مشخص است نقشه ای در سر دارم اما نه من حرکتی میکنم و نه تو چیزی می گویی.

وقت به سرعت می گذرد و من علیرغم آنهمه تمرین و ممارستی که دیشب داشته ام، کاری از پیش نبرده ام، کسی در گوشم می خواند:"اگر امروز نشود شاید دیگر هیچ وقت نشود"

تمام عزمم را جزم میکنم در یک سوال : مخالفتی نداری؟

خونسرد(شاید به ظاهر خونسرد) می پرسی:"با چی"

ومن که انگار یارای پاسخ گفتن ندارم،انگشت اشاره و سبابه ام را به هم میچسبانم و به لبهایم نزدیک میکنم و بوسه ای و بعد به لبهای تو اشاره میکنم. و تو آرام میگویی :"هرجور راحتی"

نمی دانم با کدامین نیرو خودم را از دیوار جدا می کنم و چهار دست و پا خودم را به تو می رسانم، همینکه گرمای لبهایت بر لبهای کبود و سردم می نشیند، باورم می شود که بیدارم.

۳ نظر:

  1. لحظه های کوتاهی که در عمر طولانی شما هیچ گاه فراموش نمیشه..! :-)

    یوسف

    پاسخحذف
  2. وقتي هوا سرد ميشه تنها جايي كه يخ نميزنه لبهاي ادمهاست.شايد بخاطر اينكه خون محبت توش جاريه،و لب تنها عضويست كه ميشود محبت را به ديگري منتقل كرد در تماس لبها با يكديگر زيباترين صحنه را در وجود انسان خلق ميكند شايد به همين دليل است كه موقع لب تولب چشمها بسته ميشود تا هيچ صحنه اي بجز احساس گرم محبت و منظره زيباييهاى عاطفه ديده نشود
    ---------رهگذر--------------

    پاسخحذف
  3. فوق العاده توصیفش کردی. احساسی خواستن همراه با ناتوانی. بوسه ای که نباید فراموش شه.

    پاسخحذف

تو هم چيزي بگو: