۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

تپق...

1.دلم برای خواهرم تنگ شده بود، امروز اومد اما نگاهشم نکردم، خیلی وقته باهاش حرف نمیزنم، قهربم،غرور مذخرفی دارم، مذخرف تر ازون کینه توزیمه که از شتر بدترم!
2.فک میکردم ختم رفاقتم که نیم ساعت از خوابم میزنم واسه خداحافظی میرم پای اتوبوسش، اما وقتی اون یه صبح تا عصر با من بود و آخر سرم تا راه آهن همرام اومد، فهمیدم اون شب سوم که سهله چهلم رفاقته!
3.دست و دلم به قلم نمیره، شاید واسه اینه که دلم واسه دیدن عزیزدلم غش میره!

۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه

گلایه

همش دوری همش تنهایی همش دلداری دادنای الکی

یکی نیس بگه تو که خودت بدتراز اونی

تورو چه به دلداری دادن

یه نفر باید باشه که از صبح تا شب تورو دلداریت بده

حالا گیرم خودتم سرگرم کردی با کارو کارو کار

بعدش چی؟

آخرش مثه همیشه وا میدی، کم میاری و باز گله میکنی

گله میکنی از تنهایی و غرغر میکنی از ندیدنش یا کم دیدنش، اما پیش کی؟

توکه کسی رو نداری که باهاش درد و دل کنی!

پیش خودش، خود خسته ش

خسته شده از این همه نامهربونی این همه نامردی

چه صبری داره این پسر

عمرا بتونی حتی یه لحظه خودتو جای اون تصور کنی

نه نمیتونی

کوچیک تر ازین حرفایی

کوچیک مثه دردات که پیش دردای اون هیچی نیست!!!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

مکالمه

: ببخشین ... دارین؟

-" بله داریم"

: چیز چطور....؟

-"بله اونم داریم! بدم خدمتون؟

: نه ممنون، فردا هستین؟

-"بله هستیم"

:پس فردا چطور؟

-" البته، ما همیشه هستیم "

:چه بد شد!

-"بله؟!!!"

:بله

طعم خوش با تو بودن

تو فردا میایی پیشم،فکرشو بکن از فردا تا چن روز ما،من و تو با همیم،تو امروز اومدی،صبح بود و هوا سرد،اما حتی،سردی هوا هم نتونست مانع دیدارمون بشه،و اولین کاری که کردیم رفتن به یه گوشه خلوت بود،دستامون سرد بود و لبامون گرم ،چند دقیقه بعد خبری ازسردی دستامون نبودگرم شدیم تو تن هم،ساعت از 9 گذشته بود و من بیخیال کارم شده بودم که گفتی باید بری خونه ،با اصرار رسوندمت،قرارمون شد عصر همون روز،و دوباره کنجی که چندان هم دنج نبود،نوازش دستات، گرمی لبهات، آهنگ صدات و مرور ترانه های تو گوشیت و البته صدای زنگ تلفن من که گاه و بیگاه رشته صحبتمون رو از هم جدا میکرد. تمام ساعات دیدارهای هر روز رو پر میکرد. دیدارهایی هر روز اتفاق می افتاد هرروز بیشتر از روز قبل این حس رو تو وجودم تداعی میکرد که انتخابمون درست بوده، بخصوص وقتی که آروم و کودکانه سرتو رو سینم میذاشتی و دستت رو تو انگشتام قفل میکردی یا وقتایی که کنا رهم میخوابیدیم و تو دستت رو زیر سر شازدت میذاشتی و خودت چشماتتو پشت پلکات قایم میکردی و من بی اونکه پلک بزنم زل میزدم توچهرت ، اما چشماتو باز میکردی،هر چند ثانیه یه بار انگار که سنگینی نگام رو حس کنی و دوباره میبستی.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

تپق

بدقولی خیلی بده
بدتر ازون
دروغ گفتنه انگار

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

نمینویسم

نمینویسم
آخه اون نوشته
نوشته،
پس من دیگه نمینویسم
نمینویسم چطور مثه باد گذشت
طوری که روزایه هفته رو قاطی کردم.
نمینویسم چطور ده روز نه با خیالش
که با خودش، با خود باحالش
زندگی کردم
زندگی کردم و نفس کشیدم
نه نمینویسم اونقدر سرگرم هم می شدیم
که تا به خودمون می اومدیم
شب شده بودو باید
لونه تنهایی مونو ترک میکردیم
نمینویسم که دیدارایه هر روزمون
گاهی بیشتر از هفت هشت ساعت طول میکشید
و ما تو تمام این مدت
آغوش همو رها نمیکردیم
نه نمینویسم!