۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

همسفری که همه کسم شد


به خانه که رسیدم، ساعت از 10 گذشته بود،چند لقمه ای سر پایی خوردم که معده م خالی نباشد و بعد هم تیشرتم را عوض کردم و یک دست لباس تمیز و عصای کوهنوردی و کلاه و عینک آفتابی را توی کوله جا دادم،بلیطم را نگاهی انداختم(سه شنبه 12خرداد، 11 شب) داشت دیر میشد ، با مادر و خواهرو برادر و مهمانی که حالا یادم نیست کی بود، خداحافظی کردم و با همان شلوار کار راهی ترمینال نداشته شهرمان شدم.
تاکسی سرویس محل، مثل همیشه ماشین نداشت، بچه های محل که کوله و عصای کوهنوردی را می دیدند، میپرسیدند کجا بسلامت؟
من هم گردنی می گرفتم و می گفتم: توچال با اجازتون!
تا سر خیابان قدم رو رفتم و از آنجا در بستی گرفتم. به اتوبوس که رسیدم هنوز 5دقیقه ای وقت بود انگار، کوله م را با خودم بردم داخل اتوبوس تا بالای سرم جایش دهم ، شماره صندلی م را چک کردم 14 بود، همینکه صندلی را پیدا کردم به بغل دستیم که زودتر از من آمده بود سلام کردم و کوله را بالای سرم گذاشتم و نشستم،(عجب پسر خوشتیپی) به محض اینکه نشستم، ناخودآگاه نگاهی بهش انداختم، پیرهن سرمه ای راه راه تنش بود که استین هایش را بالا زده بود و موهای مجعد دستانش خودنمایی میکرد، شلوار جین آبی سیر پوشیده بود، رنگ پوستش روشن بود و موهایش را بالا زده بود، ابروهایش هم دست خورده بود و از همان لحظه اول نشستن بوی عطرش بینی م را نوازش می کرد!
نه هر طور بود باید با او همصحبت میشدم، آدامس و ساندیس و کیک تعارف کردم، از این در و آن در صحبت کردیم، گفت که تهرانیست و اینجا دانشجوست ، امروز هم آخرین امتحانش را داده و حالا هم که برمیگردد تهران خانه شان، مودب بود و آرام صحبت میکرد، عجب کیس مناسبی، هرچه میپرسیدم،جواب میداد،اما دل نمیداد، من هم که سیریش، ول کنش نبودم، هرچه او طفره میرفت من بیشتر مشتاق میشدم، انگار مسابقه بود، هر طور بود همان شب نامحسوس و به بهانه انتخابات و مقایسه تهران و شهرستان ها، بحث جوانها و بعد هم سکس و جی را راه انداختم تا عکس العملش را ببینم، نامرد نم پس نمیداد، بیچاره خوابش می آمدو چرت میزد و من باز با سوالی یا سرفه ای چرتش را می پراندم ودر جواب این سوالش هم که نمیخوابی؟ گفتم: "اصلا عادت ندارم تو اتوبوس بخوابم."(دروووووغگوووووووووووووو)
ولی او خوابید. و من سخت درگیر با خودم، خیلی وقت بود کسی اینجور چشمم را نگرفته بود، با تکانهای اتوبوس، سرش روی شانه  ام افتاد و من هم که از خدا خواسته، (وای که چه حالی میداد)، اما حیف که زیاد طول نکشید و چند دقیقه  بعد سرش را برداشت و اینبار سرش را به صندلی جلویی تکیه داد، لیوان آب را برداشتم و بلند شدم ، آب که خوردم و برگشتم دیدم پیرهنش بالا رفته و سفیدی کمرش نمایان شده ، (وای خدای من) حالا دیگر مگر میشد از فکرش بیرون آمد؟
چشمانم را بستم و به شیطان لعنت فرستادم، اما نمیشد! باز نگاه میکردم سفید سفید بود. از خدا میخواستم دوباره سرش را روی شانه م بگذارد، خودم را بخواب زدم و واقعا ساعتی را خوابیدم، بیدار که شدم هنوز خواب بودو اتوبوس برای پرکردن باک داخل پمپ بنزین میشد. باید این شلوار لعنتی را عوض میکردم، کوله را برداشتم و رفتم داخل سرویس بهداشتی، وقتی برگشتم ونشستم سر جایم بیدار شد و چشمانش را مالید، نگاهی به شلوارجین آبی روشنم انداخت و پرسید:"شلوارتو عوض کردی؟"
: "آره ، دیشب با عجله از خونه اومدم بیرون، نشد عوض کنم"
و چند جمله دیگری رد و بدل شد بینمان و دوباره او خوابید و من باز سفیدی کنار کمرش را دید زدم(یعنی میشه یه روزی اینجاشو همین سفیدی رو ببوسم؟) و شانه م را به شانه اش می مالیدم. به عوارضی که رسیدیم هوا روشن شده بود و او هم بیدار شد انگار.
راننده که معلوم نبود حواسش کجا بود، بجای انداختن تو نواب و بعد هم رسالت، از میدان آزادی سر درآورده بود و حالا در جواب  اعتراض مسافرین، جنگ زرگری با شاگرش راه انداخته بود. من هم با نشان دادن راه به راننده میخاستم به این گلپسر تهرونی ثابت کنم که قپی نیامده ام که تهران را بلدم!
بلاخره به ترمینال آرژانتین رسیدیم،(وای من هنوز تلفنش را نگرفتم) پرسیدم مسیرت کجاس؟
"تهرانپارس میرم"
"خوبه، باهم میریم،"
سوار اتوبوس آرژانتین- تهرانپارس شدیم، حالا دیگر وقت زیادی نمانده بود، باید شماره را می گرفتم و الی این همه کلاس گذاشتن و از آن چند سال زندگی در تهران گفتن و چند ساعت بی خوابی، دود میشد و هوا میرفت.
بلاخره شماره را گرفتم و شماره خودم را دادم.
نزدیکی های رسالت پرسیدم: امروز میتونی بیای بیرون؟
:"نه میخام بگیرم بخوابم"
گفتم توکه همش خواب بودی!
خندید اما مطمئنم تو دلش گفت:"مگه تو گذاشتی راحت بخوابم"
ادامه دارد...

۴ نظر:

  1. بقیه رو ننوشتی و ما رو توی خماری گذاشتی!

    پاسخحذف
  2. خیلی قشنگ توصیف می کنی . جذبش شدم ولی حیف که ادامه دار بود. منتظر قسمت بعدی می مونم
    زودی پستش کن :-)

    پاسخحذف
  3. جالب بود ، ادامه بده. من هیچوقت توو اتوبوس یه آدم درست حسابی کنارم ننشسته یا پیر بوده یا بوی گوسفند میداده یا من بدم میومده ازش اونم سیریش بود.آخ چقدر زجر داره وقتی یکی هی میخواد باهات حرف بزنه و توام مجبوری تظاهر کنی که گوش میکنی.
    یه بار کنارم یه پسری بود که خیلی حرف میزد ، ببین اینقدر که حرف میزد من دیگه مجبور شدم رووم رو برگردونم سمت پنجره ولی باز حرف زد ، هندز فری رو درآوردم که متوجه بشه میخوام آهنگ گوش بدم ولی اصلا اینگار ولکن نبود ،همش از خاطرات سربازیش و از اینکه با زن فلانی رابطه داشته حرف میزد منم که حالم بهم میخورد از خاطره هاش ، چند بار سعی کرد از زیر زبونم بکشه بیرون که دوست دختر دارم یا نه منم پیچوندمش

    پاسخحذف

تو هم چيزي بگو: