۱۳۹۰ اردیبهشت ۵, دوشنبه

اخمو

اوه اوه اینهمه اخمو از کجا اوردی...
با یک من عسلم خورده نمیشی بس که تلخ شدی. کی ابروهات رو گره زده.؟
کشتیا که غرق نشده خدای نکرده.؟ حوصله نداری جوابمو بدی.؟ تقصیر منه که ناراحتی.؟
حرف بزن خوب..
بمن میخندی؟! پس داری بچی نگاه میکنی و میخندی.؟
این گل ها رو نگاه میکنی،!
جای شکرش باقیه که این دوتا شاخه گل هست که چند دقیقه ای یه بار نگاهشون کنی و لبخند بزنی.
جون داداش چی شده دلم هزار راه رفت...
چی..؟!! گوشمو بیارم جلو..؟!!!
یه لحظه صب کن...؛ خوب حالا بگو ...
خوب...
اها.
خیییییییلی لوسی پسر.
مسخره مون کردی .!!!؟ تو مشکل روانی داری بجون خودم.
خوب سه چهار ساعت دیگه میاد پیشت؛ دیگه اینهمه اخم و دلتنگی نداره. فک کردم چی شده قلبم داشت از جا در میومد....
اه اه....

۱۳۹۰ فروردین ۳۱, چهارشنبه

چه حالی میده


قراره بریم سفر مدت ش کمه ،دو روز ولی میدونم به اندازه یه ماه خوش میگذره.
میخام که به هردومون خوش بگذره، بدون ناراحتی و دلخوری ،حتی یه ذره.
جای که میخایم بریم شاید تکراری شده باشه ولی خودمون که تکراری نشدیم ، هنوزم از کنار هم بودن همونقد لذت میبریم که همیشه میبردیم.
از وقتی شنیدم که موقعیت این مسافرت کوچیک جور شده اروم و قرار ندارم.اینقد خوشحالم که استرسی واسه امتحان فردا ندارم. انگار یادم رفته فردا امتحان میان ترم ریاضی مهندسیه...
خوب شد یادم اومد پاشم برم بخونم که مثل ترم قبل گند بالا نیارم...

۱۳۹۰ فروردین ۳۰, سه‌شنبه

دوباره میسازمت... حتی قشنگ تر از قبل


چند وقتی هست حس و حال خوبی ندارم. انگار خودم رو گم کردم خودم نیستم. عشقم رو گم کردم.
دیگه چشمم دنبال خوبیا نمیره که عشق بهم ثابت شه مثل اون اوایل...
الان فقط بدی هارو میبینم هرچقدر هم کوچیک و پیش پا افتاده باشه. بقول بعضیا منفی گرا شدم.
حس میکنم عشقم رو گم کردم. حس میکنم؛ جای خالیه اون احساس قشنگی رو که وجودمو از خودش پر کرده بود.
ولی دیگه بسه نمیخوام همه چیز خراب شه
میخام قدر خوشبختی با عشقم رو بدونم.
قدر احساس قشنگ شو بخودم بدونم. قدر احساس خودم رو به اون بدونم...
یه چیزای داشت عوض میشد ولی دیگه نمیگذارم.
نمیگذارم و نمیشه..
ولی کمک میخام,دستم رو بگیر و کمکم کن تا با هم همه چی رو همونجور قشنگ؛حتی قشنگتر از قبل دوباره بسازیم....

آری

مینویسم از عشق
مینویسم از یار
مینویسم از دل,که چه لبریز شد از خوشحالی
وقتی که شنید از لب یار دلدار
" اه ای عشق تو در جان و تن من جاری
دلم ان سوی زمان
با تو ایا داری
وعده ی دیداری.؟ "

۱۳۹۰ فروردین ۲۵, پنجشنبه

آری

آه ای عشق تو در جان و تن من جاری
دلم آن سوی زمان
با تو دارد
-" وعده دیداری؟"
چه شنیدم؟
تو چه گفتی؟
-" آری!"
-----------------حمید مصدق