۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

شیرین است انتظار...

چه شیرین است انتظار
هرچند کوتاه ست ساعت دیدار

و تو امشب میایی
کاش میگفتی که میایی

در دور دست خبری نیست/ هست!

الان نیم ساعتی هست که این صفحه سفید را روبرویم گذاشته ام و هیچ ننوشته ام و بجای نوشتن ذل زده ام به نقطه ای دور و کور و با تخیلات خودم سرگرم شده ام:
- آخر از چه بنویسم، وقتی خبری نیست جز دوری تو و از حال روز خودم بنویسم که سراغت را از هرچیزی و کسی که سر سوزنی یاد تورا بیشتر زنده میکند میگیرم. از دفتر، از کوچه تان، از آن پمپ بنزین، از پارکی که پاتوق تنهاییمان شده بود، از عکسایت، از کیف پولم، از جای خالی ساعتم. از دوستی که نمی شناسدمان ...
- سرم رااز مانیتور دور میکنم و تکیه ام را به دیوار میدهم و یک دستم را ستون سرم و دیگری روی چشمانم میگذارم و اتفاقات این چند روزه گذشته را مرور میکنم، رفتن تو ، آن قرار کذایی و نوشته های روز مره از سر دلتنگی و آن همه تماس ناموفق برای صحبت کرذن با تو و از همه شیرین تر دیدارنیک ساعته تو آنهم پس از286 بار تماس که فقط 3بار موفق به صحبت شدم.
- اشکهای لغزان تو که نزدیک بود مرا هم به گریه وا دارد و ... بس است دیگر نمیخواهم دوباره بیاد بیاورم.
- صدای زنگ در خانه در می آید و چند لحظه بعد مهمان پشت مهمان است که تشریف می آورند ،دیگر تمرکزی برای نوشتن نمانده همین هم کافیست!

۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

آخ که چقدر خسته ام

همه جوره خسته ام

خیلی خسته

خسته و دلتنگ

دلتنگ تو و دستایه گرمت

خنده هات

نه گفتنهات

عزیزم میدونم به تو بیشتر سخ میگذره

اما چه میشه کرد؟

تحمل کن

تا بگذره

به امید بعدش

که با همیم

دوست دارم

۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه

زودتر بیا

باز رفتی

باز دلم گرفت

باز تنهایی

باز دلتنگی

باز...

اما دلم به یادت خوشه

دلم به صدات خوشه

به نوشته هات خوشه

به اینکه رفتی که برگردی

واسه همیشه برگردی

منتظرتم زودتر بیا