۱۳۸۹ شهریور ۲۴, چهارشنبه

همسفری که همه کسم شد...


شهریار جان یکم با بیحوصلگی نوشته و به کلی گویی بسنده کرده.
حالا داستان رو بروایت من بخونید.

تقریبا نیمه ی خرداد بود که کلاس ها تموم شد و تا اولین امتحان 20 روزی فرجه داشتم. مثل اسیری که از بند ازاد شده باشه از دانشگاه یکسره به تعاونی مسافربری رفتم و یک بلیط به مقصد تهران برای همون شب گرفتم.
دیگه تحمل این شهر رو نداشتم خیابون و کوچه هاش بوی خاطرات بد رو میداد. احساس غریبگی نمیکردم ولی حس تنهای خیلی ازارم میداد.
با خوشحالی راهی خونه شدم و وسایلم رو جموجور کردم. ناهار خوردم و یه چرت زدم. نزدیک عصر بود که از خواب بیدار شدم. خیلی بیحال شده بودم. لباسهام رو پوشیدم و رفتم بیرون که یه هوایی بخورم. تو راه بودم که دوتا ترنس رو دیدم یه اشنایی مختصر داشتیم یه سلام و احوال پرسی ساده کردم و وانمود کردم مسیرم با انها یکی نیست. (خودم از این کارم خیلی بدم اومد ولی چاره ای نبود؛بخاطر تابلو نشدن خودمم که شده باید یه چیزایی رو رعایت میکردم.شهر کوچیکه و سطح فرهنگی مردم پایین)
وقتی از انها دور شدم دوباره به مسیر خودم برگشتم. چند متر جلوتر دیدم دو سه نفر دوره نیما(همون ترنس) حلقه زدن و دارن دستش میاندازن(معلوم بود چه قصدی دارن,یه مشت اشغال سواستفاده گر) ولی اون خیالش نیس و با عشوه و خنده داره جوابشون رو میده. دیدن این صحنه خیلی عصبیم کرد
خودم رو از کوچه پس کوچه ها به پارک ارومی که اون نزدیکی بود رسوندم. مدام نیما جلو چشمم بود که اون پسر با او هیکلش که عین گوریل بود داشت بهش شماره میداد.
بخودم میگفتم بتوچه اون خودش دلش میخواد اینا دست مالیش کنن تو سر پیازی یا ته ش. کمی که اروم شدم قدم زنان رفتم خونه.ساعت نزدیک 9 بود.چیزی خوردم و خودم رو برای رفتن اماده کردم. تمیزترین لباسم رو اتو زدم و یکم به سر و وضعم رسیدم.(اخه مامانم رو این چیزا خیلی حساسه ,میگه همیشه باید ظاهرت مرتب باشه) عطر همیشگی رو برداشتم و یکم به گردنم زدم. ویه قرص ضد تهوع خوردم که حالم بد نشه و راحت بخوابم اخه این قرص خواب اور هم هست.کیفم رو برداشتم و زودتر از ساعت حرکت رفتم پای اتوبوس.هندزفری رو گوشم گذاشتم و بلیطم رو نگاه کردم شماره ی صندلیم 13 بود(کلا به نحس بودن عدد 13 اعتقاد نداشتم)
بعد از 45دقیقه اتوبوس امد. اولین کسی بودم که سوار شدم صندلیم رو پیدا کردم و نشستم .زانوم رو به صندلی جلو تکیه دادم و یه اهنگ ملایم گوش دادم. کمکم اتوبوس پر میشدهرکسی که از در داخل میشد احتمال داشت همسفر من باشه ولی همه از کنار صندلی من رد میشدند.
تقریبا ساعت حرکت شده بود و هنوز کسی کنارم ننشسته بود و منم خدا خدا میکردم کسی نیاد که بتونم راحت بخوابم. تو همین فکرا بودم که یه پسر جوون حدودا 24-25 ساله با یه کوله و عصای کوهنوردی اومد و یه نگاه به بلیطش انداخت یه نگاه به من و شماره صندلی. کوله رو بالا گذاشت و خودش کنارم نشست. یک سلام سرد و ارم کرد منم سرد تر از خودش جوابش رو دادم.پاهاش توجه ام رو جلب کرده بود نه چاق نه لاغر یه شلوار کرم هم پوشیده بود. چهره ی اخموی داشت. بنظر میامد از این ادمهاس که با خودشونم قهرن. بهتر منم تا خود تهران میخوابم. صدای اهنگ گوشیم رو زیاد کردم و سرم رو بطرف پنجره برگردوندم و ماشین هارو نگاه میکردم. نمیدونم چجوری خوابم گرفت.وسطای راه بود که با تکان های اتوبوس از خواب بیدار شدم و با چشمهای نیمه باز جلو رو نگاه کردم ببینم چه خبره.که با شنیدن این جمله که که" چقد میخوابی" سرم رو برگردوندم.بغل دستیم بود همون اقا اخمو,ولی اینبار با لبخند داشت حرف میزد.عجیب بودکه اینقد خودمونی شده.من هم با صدای گرفته و اروم گفتم:"پس چیکار کنم؟ میخوابم که طولانی بودن مسیر رو حس نکنم"
"ولی من هرکاری میکنم توی اتوبوس خوابم نمیگیره" "منم یه قرص خوردم وگرنه به این راحتیا خوابم نمیگرفت" "چه قرصی؟؟؟"
چشمهام رو بزور باز نگه داشته بودم اینم داشت اصول دین میپرسید.هرچی چشمام رو میبستم که فکر کنه خوابم فایده ای نداشت. چشمم به شلوارش افتاد یه جین ابی پوشیده بود. واسم خیلی عجیب بود.اول فکر کردم شاید خواب دیدم ولی نتونستم جلوی خودم رو بگیرم؛ازش پرسیدم :"تو شلوارت همین رنگی بود؟" خندید و گفت :"نه ,عوضش کردم." "همینجا.؟!!" "نه بابا شما خواب تشریف داشتید تو پمپ بنزین نگه داشت رفتم اونجا عوضش کردم .اخه اون شلوار کارم بود با عجله اومدم نشد عوضش کنم."
من که دیگه خواب از سرم پریده بود.ترجیح دادم باهاش هم صحبت بشم تا وقت بگذره.
بحث رو بطرف تیپ ای جدید و فشن کشید.گفت:"اکثر پسرای شهر ما فشن شدن ولی هیچکدوم نمیدونن این تیپ چه کساییه؟"
حدس میزدم منظروش چیه ولی پرسیدم :"تیپ چه کساییه؟"
کمی تن صداش رو پایین اورد و گفت:"این همجنسبازا وگی ها. اسم خودشونم گذاشتن دگرباشان" اینو که گفت قشنگ دوزاریم افتاد که طرف اینکاره اس و به تیپ و قیافش میاد ازینا با شه که فقط دنبال س-ک-س هستن.
من گفتم:"اشتباه میکنی یه فرقه های خاصی از این جور تیپ های خاص میزنن.دلیل نمیشه همه گی باشن. من خودم بعضی وقتا فشن میکنم ولی گی نیستم.
از سنم پرسید گفتم :"20 سالمه" باورش نشد گفت خیلی بیشتر میزنی(منظورش این بود که دروغ میگم).منم به شوخی گفتم:"غم و غصه زیاد دارم. پیر شدم."
اسم و فامیلم رو پرسید.اول میخواستم یک اسم ساختگی بگم ولی نگفتم. هرچی پرسید راستش رو گفتم.باورم نمیشد اینقد راحت دارم به یک غریبه اطلاعات میدم.
گفت یک دوست روانشناس دارم که میگه اکثر متولدین سال 60 تا 70 حداقل 1بار همجنسبازی داشتن.(میخواست ببینه مزه ی دهن من چیه.)
بدم نمیومد یکم اذیتش کنم. گفتم:"رفیقت مدرکش جعلیه این چه حرفیه که زده. من نداشتم و همه ی اشناهام هم نداشتن." دوباره پرسید:"یعی واقعا نداشتی؟ حتی به شوخی.؟"
جواب دادم :"نه. خیلی عجیبه واست. نکنه خودت داشتی.؟" به سرعت جواب داد :"نه. منم نداشتم." ولی تابلو بود...
به تهران رسیدیم ولی این اقای راننده به مسیر اشنا نبود و دو ساعت تو شهر چرخوندمون تا میدون ارژانتین رو پیدا کرد. خدا خیرش بده این اقای اخمو که حالا فهمیده بودم اسمش شهریار یکم توی پیدا کردن مسیر کمکش کرد.
وقتی از اتوبوس پیاده شدیم میخواستم خداحافظی کنم که از مسیرم پرسید و گفت هم مسیر هستیم.
توی اتوبوس واحد شمارم رو خواست. اول میخواستم شماره ی ایرانسلم رو بدم ولی نمیدونم چرا خط ثابتم رو دادم. گفت:"عصر میای بیرون؟"
گفتم:"نه هم اینکه خوابم میاد هم اینکه امروز رو باید در خدمت مامانم باشم.خیلی وقته ندیدمش."
گفت:"پس ؛ فردا بیا خونه ی ما با هم بشینیم فیلم تماشا کنیم" تو دلم داشتم بهش میخندیدم."گفتم باشه میام"
خداحافظی کرد و رفت منم راهی خونه شدم.

ادامه دارد...

۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

همسفری که همه کسم شد


به خانه که رسیدم، ساعت از 10 گذشته بود،چند لقمه ای سر پایی خوردم که معده م خالی نباشد و بعد هم تیشرتم را عوض کردم و یک دست لباس تمیز و عصای کوهنوردی و کلاه و عینک آفتابی را توی کوله جا دادم،بلیطم را نگاهی انداختم(سه شنبه 12خرداد، 11 شب) داشت دیر میشد ، با مادر و خواهرو برادر و مهمانی که حالا یادم نیست کی بود، خداحافظی کردم و با همان شلوار کار راهی ترمینال نداشته شهرمان شدم.
تاکسی سرویس محل، مثل همیشه ماشین نداشت، بچه های محل که کوله و عصای کوهنوردی را می دیدند، میپرسیدند کجا بسلامت؟
من هم گردنی می گرفتم و می گفتم: توچال با اجازتون!
تا سر خیابان قدم رو رفتم و از آنجا در بستی گرفتم. به اتوبوس که رسیدم هنوز 5دقیقه ای وقت بود انگار، کوله م را با خودم بردم داخل اتوبوس تا بالای سرم جایش دهم ، شماره صندلی م را چک کردم 14 بود، همینکه صندلی را پیدا کردم به بغل دستیم که زودتر از من آمده بود سلام کردم و کوله را بالای سرم گذاشتم و نشستم،(عجب پسر خوشتیپی) به محض اینکه نشستم، ناخودآگاه نگاهی بهش انداختم، پیرهن سرمه ای راه راه تنش بود که استین هایش را بالا زده بود و موهای مجعد دستانش خودنمایی میکرد، شلوار جین آبی سیر پوشیده بود، رنگ پوستش روشن بود و موهایش را بالا زده بود، ابروهایش هم دست خورده بود و از همان لحظه اول نشستن بوی عطرش بینی م را نوازش می کرد!
نه هر طور بود باید با او همصحبت میشدم، آدامس و ساندیس و کیک تعارف کردم، از این در و آن در صحبت کردیم، گفت که تهرانیست و اینجا دانشجوست ، امروز هم آخرین امتحانش را داده و حالا هم که برمیگردد تهران خانه شان، مودب بود و آرام صحبت میکرد، عجب کیس مناسبی، هرچه میپرسیدم،جواب میداد،اما دل نمیداد، من هم که سیریش، ول کنش نبودم، هرچه او طفره میرفت من بیشتر مشتاق میشدم، انگار مسابقه بود، هر طور بود همان شب نامحسوس و به بهانه انتخابات و مقایسه تهران و شهرستان ها، بحث جوانها و بعد هم سکس و جی را راه انداختم تا عکس العملش را ببینم، نامرد نم پس نمیداد، بیچاره خوابش می آمدو چرت میزد و من باز با سوالی یا سرفه ای چرتش را می پراندم ودر جواب این سوالش هم که نمیخوابی؟ گفتم: "اصلا عادت ندارم تو اتوبوس بخوابم."(دروووووغگوووووووووووووو)
ولی او خوابید. و من سخت درگیر با خودم، خیلی وقت بود کسی اینجور چشمم را نگرفته بود، با تکانهای اتوبوس، سرش روی شانه  ام افتاد و من هم که از خدا خواسته، (وای که چه حالی میداد)، اما حیف که زیاد طول نکشید و چند دقیقه  بعد سرش را برداشت و اینبار سرش را به صندلی جلویی تکیه داد، لیوان آب را برداشتم و بلند شدم ، آب که خوردم و برگشتم دیدم پیرهنش بالا رفته و سفیدی کمرش نمایان شده ، (وای خدای من) حالا دیگر مگر میشد از فکرش بیرون آمد؟
چشمانم را بستم و به شیطان لعنت فرستادم، اما نمیشد! باز نگاه میکردم سفید سفید بود. از خدا میخواستم دوباره سرش را روی شانه م بگذارد، خودم را بخواب زدم و واقعا ساعتی را خوابیدم، بیدار که شدم هنوز خواب بودو اتوبوس برای پرکردن باک داخل پمپ بنزین میشد. باید این شلوار لعنتی را عوض میکردم، کوله را برداشتم و رفتم داخل سرویس بهداشتی، وقتی برگشتم ونشستم سر جایم بیدار شد و چشمانش را مالید، نگاهی به شلوارجین آبی روشنم انداخت و پرسید:"شلوارتو عوض کردی؟"
: "آره ، دیشب با عجله از خونه اومدم بیرون، نشد عوض کنم"
و چند جمله دیگری رد و بدل شد بینمان و دوباره او خوابید و من باز سفیدی کنار کمرش را دید زدم(یعنی میشه یه روزی اینجاشو همین سفیدی رو ببوسم؟) و شانه م را به شانه اش می مالیدم. به عوارضی که رسیدیم هوا روشن شده بود و او هم بیدار شد انگار.
راننده که معلوم نبود حواسش کجا بود، بجای انداختن تو نواب و بعد هم رسالت، از میدان آزادی سر درآورده بود و حالا در جواب  اعتراض مسافرین، جنگ زرگری با شاگرش راه انداخته بود. من هم با نشان دادن راه به راننده میخاستم به این گلپسر تهرونی ثابت کنم که قپی نیامده ام که تهران را بلدم!
بلاخره به ترمینال آرژانتین رسیدیم،(وای من هنوز تلفنش را نگرفتم) پرسیدم مسیرت کجاس؟
"تهرانپارس میرم"
"خوبه، باهم میریم،"
سوار اتوبوس آرژانتین- تهرانپارس شدیم، حالا دیگر وقت زیادی نمانده بود، باید شماره را می گرفتم و الی این همه کلاس گذاشتن و از آن چند سال زندگی در تهران گفتن و چند ساعت بی خوابی، دود میشد و هوا میرفت.
بلاخره شماره را گرفتم و شماره خودم را دادم.
نزدیکی های رسالت پرسیدم: امروز میتونی بیای بیرون؟
:"نه میخام بگیرم بخوابم"
گفتم توکه همش خواب بودی!
خندید اما مطمئنم تو دلش گفت:"مگه تو گذاشتی راحت بخوابم"
ادامه دارد...

۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

اشتباهات بزرگ

هرکسی توی زندگی یه سری اشتباهات کوچک و بزرگ داره.
اشتباهات کوچک بسته به وجدان طرف زود فراموش میشن. گاها چند ساعت هم فکر رو مشغول نمیکنند.
ولی اشتباهات بزرگ همیشه همراه ادم میمونند و به قول یه نفر که یادم نمیاد کی بود:مثل خوره در انزوا روح رو میتراشند و میخورند.
وقتی یک اشتباه میشه اشتباه بزرگ ، که عامل اصلی پیش امدنش خودت باشی. نه دوم شخص وسوم شخصی . نه عوامل اجتماعی و اقتصادی و...
متهم ردیف اول و دوم و سوم، خودتی ؛ که اگه اینجوری نبود همه ی تقصیر هارو گردن دیگری میانداختی، حتی اگه متهم ردیف سوم باشه، وخودت با وجدان اسوده روزگار سپری میکردی.
این اشتباهات بزرگ همیشه مثل سایه همراهت هستند و به وقت تنهای و ازادی فکرت خودنمایی میکنند.گاها انقدر فکرت رو مشغول میکنند؛ که تنها کاری که از دستت بر میاد برای گذشته انجام بدی غصه خوردن و گریه کردنه،بلکم یکم سبک شی. بعد هم سر درد و ارامبخش و خواب.!
بعضی وقتا بخودت دلداری میدی" که گذشته، گذشته. باید اینده رو درست ساخت."
این دلداری دادن برای چند ساعت و نهایتا چند روز مفید و موثره ولی کافیه کوچکترین مشکل و ناراحتی پیش بیاد تا همه چیز رو به اشتباهات گذشته ربط بدی و تا میتونی خودت رو سرزنش کنی. انگار دوست داری کاسه کوزه هارو سر یکی بشکنی ولی هیچکس دم دست تر از خودت گیر نمیاری. پس تا میتونی خودت رو اذیت میکنی شاید یکم اروم شی و لی بدتر میشی که بهتر نمیشی.

حالا اگه به هر ترفندی بخوای فراموش کنی اشتباهاتت رو و تا حدودی موفق هم باشی؛ یک نفر پیدا میشه که یاداوری کنه و بدتر بهمت بریزه.
حالا یا طرف از اشتباه تو ضرر کرده یا سود برده.
اگ ضرر کرده باشه ؛ که با این کار میخواد داغت رو تازه کنه و دل خودش رو خنک کنه ، که نمک باشه به زخم تو و تسکین باشه به درد خودش. اونوقته که وجدانت قلمبه میشه و تا یه مدت طولانی آزارت میده که چرا باعث ناراحتی و مشکل برای یه نفر شدی. حالا چقدر طول میکشه که این احساس وجدان درد یکم کمرنگ بشه به وجدان طرف بستگی داره.
ولی اگر طرف از اشتباه تو سود برده باشه، مسلما به دهنش مزه کرده که دوباره سراغت امده و میخواد کاری کنه که اشتباهت رو بعنوان یک عمل حسنه ببینی و تکرارش کنی که در کنارش اون هم به نوای برسه...
خلاصه کنم. من شمردم اشتباهات بزرگ زندگیم رو، تا بحال 7 8 تای هستند. شما چی؟ چندتا اشتباه بزرگ داشتی یه حساب سر انگشتی داشته باشی بد نیس.
ولی بیخیال بهش فکر نکنی بهتره...
گذشته، گذشته. باید اینده رو درست ساخت.
(اینو گفتم شاید چند روزی اروم بشم)

۱۳۸۹ شهریور ۱۲, جمعه

روزهای تنهایی گذشت


روزهای سختی رو پشت سر گذاشتیم، الان که تموم شده، دوست دارم بگم بره که برنگرده، باور کردنش واسه خودمم سخته که تموم شده، و چقدر خوشحالم که تموم شده، چقدر خوشحالم که دوباره میتونم با خیال راحت سرمو بذارم رو سینت و به صدای قلبت گوش بدم و گرمی لب هات رو روی لب هام و گونه هام حس کنم. و تو با نواز سر انگشتات خستگی رو نه فقط از تنم که از روحم بیرون میکنی. از داشتنت به خودم میبالم و لحظه هایی رو که با تو میگذرونم به یه دنیا نمیدوم. دوست دارم بهیارم.