۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

... که یار باز آید


امشب بساط سرور و شادیست به منزلم
ساقی با ساغر و مطرب با ساز آید.

تا سحر نخواهمی خفت و چشم بر درم
که فردا مرا دلبر و دلدار آید.

من ازین غصه دست بر سرم:
فردا که مرا یار به دیدار  آید،
خدا کند که مپرسد چه گذشت بر دلم!
که ز دیده اشک فراوان آید،
گر چندی نبود سایبان بر سرم
چه غم؟،که فردا هم سر و سامان آید،
نگویمی که بود چندی تب، مهمان منزلم
باری که فردا طبیب به درمان آید.

کیست ببیند این غوغا که هست بر دلم
زشوق آنست که همسر وهمراز آید.

۱ نظر:

  1. حس خوبیه...
    حسی که دوست نداری هیچ وقت تموم بشه...
    می دونم چیه...
    درک ات می کنم...

    پاسخحذف

تو هم چيزي بگو: