۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه
میلک درجام جم
۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه
تشکر
دوستت دارند و براي خوشحال كردنت هركاري ميكنند، ولي تو بعضي وقتا با بيحوصلگي و زود رنجي ناراحتشون ميكني.
دوستت دارند و تو اينو ميدوني ولي با كوچكترين ناراحتي همه چي رو فراموش ميكني و ناراحتشون ميكني.
پس قدر بدون؛
همينكه برات ارزوي خير كنند، ارزوي فراموشي غير كنند،دوري و وصال،رنج و شوق،چشم پوشي و بينايي. همين يه دنيا ارزش داره.
پس قدر همه ي اينا رو بدون و شكر گذار خدا باش كه نخواسته توي اين دنيا كه مردهاش عصاي كور ميدزدند تنها باشي.
: ممنون كه بخاطر خوشحال كردن من اين كارا رو انجام دادي. خيلي خوشحالم كه تورو دارم. هميشه كنارم بمون...
۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه
۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه
ضیافت
۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه
۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه
۱۳۸۹ شهریور ۲۴, چهارشنبه
همسفری که همه کسم شد...
شهریار جان یکم با بیحوصلگی نوشته و به کلی گویی بسنده کرده.
حالا داستان رو بروایت من بخونید.
تقریبا نیمه ی خرداد بود که کلاس ها تموم شد و تا اولین امتحان 20 روزی فرجه داشتم. مثل اسیری که از بند ازاد شده باشه از دانشگاه یکسره به تعاونی مسافربری رفتم و یک بلیط به مقصد تهران برای همون شب گرفتم.
دیگه تحمل این شهر رو نداشتم خیابون و کوچه هاش بوی خاطرات بد رو میداد. احساس غریبگی نمیکردم ولی حس تنهای خیلی ازارم میداد.
با خوشحالی راهی خونه شدم و وسایلم رو جموجور کردم. ناهار خوردم و یه چرت زدم. نزدیک عصر بود که از خواب بیدار شدم. خیلی بیحال شده بودم. لباسهام رو پوشیدم و رفتم بیرون که یه هوایی بخورم. تو راه بودم که دوتا ترنس رو دیدم یه اشنایی مختصر داشتیم یه سلام و احوال پرسی ساده کردم و وانمود کردم مسیرم با انها یکی نیست. (خودم از این کارم خیلی بدم اومد ولی چاره ای نبود؛بخاطر تابلو نشدن خودمم که شده باید یه چیزایی رو رعایت میکردم.شهر کوچیکه و سطح فرهنگی مردم پایین)
وقتی از انها دور شدم دوباره به مسیر خودم برگشتم. چند متر جلوتر دیدم دو سه نفر دوره نیما(همون ترنس) حلقه زدن و دارن دستش میاندازن(معلوم بود چه قصدی دارن,یه مشت اشغال سواستفاده گر) ولی اون خیالش نیس و با عشوه و خنده داره جوابشون رو میده. دیدن این صحنه خیلی عصبیم کرد
خودم رو از کوچه پس کوچه ها به پارک ارومی که اون نزدیکی بود رسوندم. مدام نیما جلو چشمم بود که اون پسر با او هیکلش که عین گوریل بود داشت بهش شماره میداد.
بخودم میگفتم بتوچه اون خودش دلش میخواد اینا دست مالیش کنن تو سر پیازی یا ته ش. کمی که اروم شدم قدم زنان رفتم خونه.ساعت نزدیک 9 بود.چیزی خوردم و خودم رو برای رفتن اماده کردم. تمیزترین لباسم رو اتو زدم و یکم به سر و وضعم رسیدم.(اخه مامانم رو این چیزا خیلی حساسه ,میگه همیشه باید ظاهرت مرتب باشه) عطر همیشگی رو برداشتم و یکم به گردنم زدم. ویه قرص ضد تهوع خوردم که حالم بد نشه و راحت بخوابم اخه این قرص خواب اور هم هست.کیفم رو برداشتم و زودتر از ساعت حرکت رفتم پای اتوبوس.هندزفری رو گوشم گذاشتم و بلیطم رو نگاه کردم شماره ی صندلیم 13 بود(کلا به نحس بودن عدد 13 اعتقاد نداشتم)
بعد از 45دقیقه اتوبوس امد. اولین کسی بودم که سوار شدم صندلیم رو پیدا کردم و نشستم .زانوم رو به صندلی جلو تکیه دادم و یه اهنگ ملایم گوش دادم. کمکم اتوبوس پر میشدهرکسی که از در داخل میشد احتمال داشت همسفر من باشه ولی همه از کنار صندلی من رد میشدند.
تقریبا ساعت حرکت شده بود و هنوز کسی کنارم ننشسته بود و منم خدا خدا میکردم کسی نیاد که بتونم راحت بخوابم. تو همین فکرا بودم که یه پسر جوون حدودا 24-25 ساله با یه کوله و عصای کوهنوردی اومد و یه نگاه به بلیطش انداخت یه نگاه به من و شماره صندلی. کوله رو بالا گذاشت و خودش کنارم نشست. یک سلام سرد و ارم کرد منم سرد تر از خودش جوابش رو دادم.پاهاش توجه ام رو جلب کرده بود نه چاق نه لاغر یه شلوار کرم هم پوشیده بود. چهره ی اخموی داشت. بنظر میامد از این ادمهاس که با خودشونم قهرن. بهتر منم تا خود تهران میخوابم. صدای اهنگ گوشیم رو زیاد کردم و سرم رو بطرف پنجره برگردوندم و ماشین هارو نگاه میکردم. نمیدونم چجوری خوابم گرفت.وسطای راه بود که با تکان های اتوبوس از خواب بیدار شدم و با چشمهای نیمه باز جلو رو نگاه کردم ببینم چه خبره.که با شنیدن این جمله که که" چقد میخوابی" سرم رو برگردوندم.بغل دستیم بود همون اقا اخمو,ولی اینبار با لبخند داشت حرف میزد.عجیب بودکه اینقد خودمونی شده.من هم با صدای گرفته و اروم گفتم:"پس چیکار کنم؟ میخوابم که طولانی بودن مسیر رو حس نکنم"
"ولی من هرکاری میکنم توی اتوبوس خوابم نمیگیره" "منم یه قرص خوردم وگرنه به این راحتیا خوابم نمیگرفت" "چه قرصی؟؟؟"
چشمهام رو بزور باز نگه داشته بودم اینم داشت اصول دین میپرسید.هرچی چشمام رو میبستم که فکر کنه خوابم فایده ای نداشت. چشمم به شلوارش افتاد یه جین ابی پوشیده بود. واسم خیلی عجیب بود.اول فکر کردم شاید خواب دیدم ولی نتونستم جلوی خودم رو بگیرم؛ازش پرسیدم :"تو شلوارت همین رنگی بود؟" خندید و گفت :"نه ,عوضش کردم." "همینجا.؟!!" "نه بابا شما خواب تشریف داشتید تو پمپ بنزین نگه داشت رفتم اونجا عوضش کردم .اخه اون شلوار کارم بود با عجله اومدم نشد عوضش کنم."
من که دیگه خواب از سرم پریده بود.ترجیح دادم باهاش هم صحبت بشم تا وقت بگذره.
بحث رو بطرف تیپ ای جدید و فشن کشید.گفت:"اکثر پسرای شهر ما فشن شدن ولی هیچکدوم نمیدونن این تیپ چه کساییه؟"
حدس میزدم منظروش چیه ولی پرسیدم :"تیپ چه کساییه؟"
کمی تن صداش رو پایین اورد و گفت:"این همجنسبازا وگی ها. اسم خودشونم گذاشتن دگرباشان" اینو که گفت قشنگ دوزاریم افتاد که طرف اینکاره اس و به تیپ و قیافش میاد ازینا با شه که فقط دنبال س-ک-س هستن.
من گفتم:"اشتباه میکنی یه فرقه های خاصی از این جور تیپ های خاص میزنن.دلیل نمیشه همه گی باشن. من خودم بعضی وقتا فشن میکنم ولی گی نیستم.
از سنم پرسید گفتم :"20 سالمه" باورش نشد گفت خیلی بیشتر میزنی(منظورش این بود که دروغ میگم).منم به شوخی گفتم:"غم و غصه زیاد دارم. پیر شدم."
اسم و فامیلم رو پرسید.اول میخواستم یک اسم ساختگی بگم ولی نگفتم. هرچی پرسید راستش رو گفتم.باورم نمیشد اینقد راحت دارم به یک غریبه اطلاعات میدم.
گفت یک دوست روانشناس دارم که میگه اکثر متولدین سال 60 تا 70 حداقل 1بار همجنسبازی داشتن.(میخواست ببینه مزه ی دهن من چیه.)
بدم نمیومد یکم اذیتش کنم. گفتم:"رفیقت مدرکش جعلیه این چه حرفیه که زده. من نداشتم و همه ی اشناهام هم نداشتن." دوباره پرسید:"یعی واقعا نداشتی؟ حتی به شوخی.؟"
جواب دادم :"نه. خیلی عجیبه واست. نکنه خودت داشتی.؟" به سرعت جواب داد :"نه. منم نداشتم." ولی تابلو بود...
به تهران رسیدیم ولی این اقای راننده به مسیر اشنا نبود و دو ساعت تو شهر چرخوندمون تا میدون ارژانتین رو پیدا کرد. خدا خیرش بده این اقای اخمو که حالا فهمیده بودم اسمش شهریار یکم توی پیدا کردن مسیر کمکش کرد.
وقتی از اتوبوس پیاده شدیم میخواستم خداحافظی کنم که از مسیرم پرسید و گفت هم مسیر هستیم.
توی اتوبوس واحد شمارم رو خواست. اول میخواستم شماره ی ایرانسلم رو بدم ولی نمیدونم چرا خط ثابتم رو دادم. گفت:"عصر میای بیرون؟"
گفتم:"نه هم اینکه خوابم میاد هم اینکه امروز رو باید در خدمت مامانم باشم.خیلی وقته ندیدمش."
گفت:"پس ؛ فردا بیا خونه ی ما با هم بشینیم فیلم تماشا کنیم" تو دلم داشتم بهش میخندیدم."گفتم باشه میام"
خداحافظی کرد و رفت منم راهی خونه شدم.
ادامه دارد...
۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه
همسفری که همه کسم شد
۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه
اشتباهات بزرگ
اشتباهات کوچک بسته به وجدان طرف زود فراموش میشن. گاها چند ساعت هم فکر رو مشغول نمیکنند.
ولی اشتباهات بزرگ همیشه همراه ادم میمونند و به قول یه نفر که یادم نمیاد کی بود:مثل خوره در انزوا روح رو میتراشند و میخورند.
وقتی یک اشتباه میشه اشتباه بزرگ ، که عامل اصلی پیش امدنش خودت باشی. نه دوم شخص وسوم شخصی . نه عوامل اجتماعی و اقتصادی و...
متهم ردیف اول و دوم و سوم، خودتی ؛ که اگه اینجوری نبود همه ی تقصیر هارو گردن دیگری میانداختی، حتی اگه متهم ردیف سوم باشه، وخودت با وجدان اسوده روزگار سپری میکردی.
این اشتباهات بزرگ همیشه مثل سایه همراهت هستند و به وقت تنهای و ازادی فکرت خودنمایی میکنند.گاها انقدر فکرت رو مشغول میکنند؛ که تنها کاری که از دستت بر میاد برای گذشته انجام بدی غصه خوردن و گریه کردنه،بلکم یکم سبک شی. بعد هم سر درد و ارامبخش و خواب.!
بعضی وقتا بخودت دلداری میدی" که گذشته، گذشته. باید اینده رو درست ساخت."
این دلداری دادن برای چند ساعت و نهایتا چند روز مفید و موثره ولی کافیه کوچکترین مشکل و ناراحتی پیش بیاد تا همه چیز رو به اشتباهات گذشته ربط بدی و تا میتونی خودت رو سرزنش کنی. انگار دوست داری کاسه کوزه هارو سر یکی بشکنی ولی هیچکس دم دست تر از خودت گیر نمیاری. پس تا میتونی خودت رو اذیت میکنی شاید یکم اروم شی و لی بدتر میشی که بهتر نمیشی.
حالا اگه به هر ترفندی بخوای فراموش کنی اشتباهاتت رو و تا حدودی موفق هم باشی؛ یک نفر پیدا میشه که یاداوری کنه و بدتر بهمت بریزه.
حالا یا طرف از اشتباه تو ضرر کرده یا سود برده.
اگ ضرر کرده باشه ؛ که با این کار میخواد داغت رو تازه کنه و دل خودش رو خنک کنه ، که نمک باشه به زخم تو و تسکین باشه به درد خودش. اونوقته که وجدانت قلمبه میشه و تا یه مدت طولانی آزارت میده که چرا باعث ناراحتی و مشکل برای یه نفر شدی. حالا چقدر طول میکشه که این احساس وجدان درد یکم کمرنگ بشه به وجدان طرف بستگی داره.
ولی اگر طرف از اشتباه تو سود برده باشه، مسلما به دهنش مزه کرده که دوباره سراغت امده و میخواد کاری کنه که اشتباهت رو بعنوان یک عمل حسنه ببینی و تکرارش کنی که در کنارش اون هم به نوای برسه...
خلاصه کنم. من شمردم اشتباهات بزرگ زندگیم رو، تا بحال 7 8 تای هستند. شما چی؟ چندتا اشتباه بزرگ داشتی یه حساب سر انگشتی داشته باشی بد نیس.
ولی بیخیال بهش فکر نکنی بهتره...
گذشته، گذشته. باید اینده رو درست ساخت.
(اینو گفتم شاید چند روزی اروم بشم)
۱۳۸۹ شهریور ۱۲, جمعه
روزهای تنهایی گذشت
۱۳۸۹ شهریور ۹, سهشنبه
یک شب تنهایی
چشم دوخته به اسمون سیاه که با ستارهای پر نور اذین بندی شده. انگار تا حالا ستاره ندیده یا شاید تا حالااینقد به چشمش قشنگ نیومده بودن..
چند دقیقه یکبار چشماش رو واسه چند ثانیه میبنده. بی اختیار یه لبخند کوچیک میافته گوشه ی لبش. گاهی هم ابرو هاش رو گره میزنه و پلکهاش رو بهم فشار میده.
از آآه های سردی که گه گاه میکشه راحت میشه فهمید دلش گرفته.
اروم سرش رو بلند میکنه و توی تاریکی دور و برش رو نگاه میکنه.دوست نداره کسی خیسی چشماش رو ببینه.
دوباره سرش رو تکیه داده به دیوار و یه نمه فشار میده.
سختی دیوار پشت سرش واسش حس خوشایندی داره.یاد وقتی میافته که کنارش دراز میکشید و چیزی نبود که زیر سرشون بذارن؛که سختی زمین رو حس نکنن. ولی این سختی ها در مقابل باهم بودن هیچی نبود...
چشماش رو باز میکنه که یه گوله اشک سر میخوره روی گونه اش.
تو همین بین؛
صدای خر خر کشیده شدن دم پای روی زمین ؛باعث شد خودش رو جم و جور کنه. استین پیرهنش رو بین مشتش گرفت و با عجله خیسی صورتش رو پاک کرد.
یکی از پسرا بود. با فلاکس دستش و فرنچش که روی شونه انداخته بود شبیه معتادهای عملی شده بود.
با لبخند نگاهی کرد و طعنه وار گفت:" نبینم تنها تو تاریکی نشستی خوشگل من..! همدم بخوای من چاکرتم هستم..! "
"برو پی کارت شیره ای. بدو زغالت خاکستر شد."
صدای خرخر کشیده شدن دمپایش روی زمین ارامش شب و پسرک رو بهم ریخته بود.
وقتی دوباره همه جا اروم شد. هردو زانوش رو توی بغلش کشید. از پشت سرش رو چند بار به دیوار کوبید و چشمهاش رو بهم فشار داد. زیر لب یه چیزای میگه:
"پس چرا تموم نمیشه... این هفته ی لعنتی چرا تموم نمیشه... این شب مزخرف چرا تموم نمیشه..."
۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه
قرار شده من هم بنویسم.
بنویسم از یه پسرک تنها . که اونقد خودش رو با ارزش میدید که هرکسی رو با خودش قاطی نمیکرد؛ واسه فرار از تنهای .
بنویسم از یکی دیگه که بخاطر ترس از تنهای دور و برش رو پر کرده بود از ادمای جور و ناجور. تن میداد به هر چیز و هر کسی که فقط چند ساعتی رو دل خوش باشه که دوستش دارن. با همه ی اینا تنها بود. تنها میان تن ها...
یه روز یه اتفاق سر راه هم قرارشون داد. پسرک تنها فکر میکرد لنگه ی گم شده اش رو پیدا کرده. فکر میکرد همونیه که میتونه تنهایش رو پر کنه.
ولی پسر دومی اینجوری فکر نمیکرد. باورش نمیشد این یکی با بغیه فرق داشته باشه. باورش سخت بود که یکی پیدا بشه که بخاطر خودش دوستش داشته باشه. ولی واقعیت داشت. بلاخره بین اینهمه ادم سواستفاده گر یکی هم پیدا شد که وقتی میگه دوستت دارم از عمق چشماش میشه صافی قلبش رو دید.
پسرک تنها اینقد رو حرفش موند .اینقد خوبی کرد . که یه جایی ته دل پسر دوم رو لرزوند. با خودش گفت:نکنه راست میگه.نکنه این مثه بقیه نباشه. نکنه دلش بشکنه و بره و پشت سرش رو هم نگاه نکنه.
کم کم دلش نرم شد.چشماش خیس شد و در جواب دوستت دارمش گفت: منم دوست دارم با تمام وجودم.....
۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه
اندر احوالات جی هایی که جی نبودندی 3
۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه
اندر احوالات جی هایی که جی نبودندی 2
۱۳۸۹ شهریور ۲, سهشنبه
اندر احوالات جی هایی که جی نبودندی
۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه
... که یار باز آید
۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه
بچه ها مواظب باشید.....
شده مونده باشین تو اینکه برین سر قرار یا نرین؟
شده شک کنین به طرف که در مورد خودش و علایقش واقعیت رو میگه یا...؟
اگه شده یا نشده اینجا رو کلیک کنین و مطلب رو تا آخر بخونین ضرری نداره.
اینم اصل آدرس:
http://hamkelass.blogspot.com/2010/08/blog-post_5193.html
۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه
۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه
پنجشنبه رویایی
الان نیم ساعتی هست که من و تو برای اولین بار به سویت من آمده ایم و تنهاییم،اگر دیوار اتاق را شکل یک L ببینیم هرکداممان به ضلعی از آن تکیه داده-که بهتر است بگویم لم داده ایم. از هر دری سخن گفته ایم جز آنچه که باید. از لپ های قرمز شده و حرکت دستانم مشخص است نقشه ای در سر دارم اما نه من حرکتی میکنم و نه تو چیزی می گویی.
وقت به سرعت می گذرد و من علیرغم آنهمه تمرین و ممارستی که دیشب داشته ام، کاری از پیش نبرده ام، کسی در گوشم می خواند:"اگر امروز نشود شاید دیگر هیچ وقت نشود"
تمام عزمم را جزم میکنم در یک سوال : مخالفتی نداری؟
خونسرد(شاید به ظاهر خونسرد) می پرسی:"با چی"
ومن که انگار یارای پاسخ گفتن ندارم،انگشت اشاره و سبابه ام را به هم میچسبانم و به لبهایم نزدیک میکنم و بوسه ای و بعد به لبهای تو اشاره میکنم. و تو آرام میگویی :"هرجور راحتی"
نمی دانم با کدامین نیرو خودم را از دیوار جدا می کنم و چهار دست و پا خودم را به تو می رسانم، همینکه گرمای لبهایت بر لبهای کبود و سردم می نشیند، باورم می شود که بیدارم.
۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه
تلفن یکطرفه...
۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه
در دور دست خبری نیست/ هست!
- آخر از چه بنویسم، وقتی خبری نیست جز دوری تو و از حال روز خودم بنویسم که سراغت را از هرچیزی و کسی که سر سوزنی یاد تورا بیشتر زنده میکند میگیرم. از دفتر، از کوچه تان، از آن پمپ بنزین، از پارکی که پاتوق تنهاییمان شده بود، از عکسایت، از کیف پولم، از جای خالی ساعتم. از دوستی که نمی شناسدمان ...
- سرم رااز مانیتور دور میکنم و تکیه ام را به دیوار میدهم و یک دستم را ستون سرم و دیگری روی چشمانم میگذارم و اتفاقات این چند روزه گذشته را مرور میکنم، رفتن تو ، آن قرار کذایی و نوشته های روز مره از سر دلتنگی و آن همه تماس ناموفق برای صحبت کرذن با تو و از همه شیرین تر دیدارنیک ساعته تو آنهم پس از286 بار تماس که فقط 3بار موفق به صحبت شدم.
- اشکهای لغزان تو که نزدیک بود مرا هم به گریه وا دارد و ... بس است دیگر نمیخواهم دوباره بیاد بیاورم.
- صدای زنگ در خانه در می آید و چند لحظه بعد مهمان پشت مهمان است که تشریف می آورند ،دیگر تمرکزی برای نوشتن نمانده همین هم کافیست!
۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه
آخ که چقدر خسته ام
همه جوره خسته ام
خیلی خسته
خسته و دلتنگ
دلتنگ تو و دستایه گرمت
خنده هات
نه گفتنهات
عزیزم میدونم به تو بیشتر سخ میگذره
اما چه میشه کرد؟
تحمل کن
تا بگذره
به امید بعدش
که با همیم
دوست دارم
۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه
۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه
تپق...
2.فک میکردم ختم رفاقتم که نیم ساعت از خوابم میزنم واسه خداحافظی میرم پای اتوبوسش، اما وقتی اون یه صبح تا عصر با من بود و آخر سرم تا راه آهن همرام اومد، فهمیدم اون شب سوم که سهله چهلم رفاقته!
3.دست و دلم به قلم نمیره، شاید واسه اینه که دلم واسه دیدن عزیزدلم غش میره!
۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه
گلایه
همش دوری همش تنهایی همش دلداری دادنای الکی
یکی نیس بگه تو که خودت بدتراز اونی
تورو چه به دلداری دادن
یه نفر باید باشه که از صبح تا شب تورو دلداریت بده
حالا گیرم خودتم سرگرم کردی با کارو کارو کار
بعدش چی؟
آخرش مثه همیشه وا میدی، کم میاری و باز گله میکنی
گله میکنی از تنهایی و غرغر میکنی از ندیدنش یا کم دیدنش، اما پیش کی؟
توکه کسی رو نداری که باهاش درد و دل کنی!
پیش خودش، خود خسته ش
خسته شده از این همه نامهربونی این همه نامردی
چه صبری داره این پسر
عمرا بتونی حتی یه لحظه خودتو جای اون تصور کنی
نه نمیتونی
کوچیک تر ازین حرفایی
کوچیک مثه دردات که پیش دردای اون هیچی نیست!!!