تو فردا میایی پیشم،فکرشو بکن از فردا تا چن روز ما،من و تو با همیم،تو امروز اومدی،صبح بود و هوا سرد،اما حتی،سردی هوا هم نتونست مانع دیدارمون بشه،و اولین کاری که کردیم رفتن به یه گوشه خلوت بود،دستامون سرد بود و لبامون گرم ،چند دقیقه بعد خبری ازسردی دستامون نبودگرم شدیم تو تن هم،ساعت از 9 گذشته بود و من بیخیال کارم شده بودم که گفتی باید بری خونه ،با اصرار رسوندمت،قرارمون شد عصر همون روز،و دوباره کنجی که چندان هم دنج نبود،نوازش دستات، گرمی لبهات، آهنگ صدات و مرور ترانه های تو گوشیت و البته صدای زنگ تلفن من که گاه و بیگاه رشته صحبتمون رو از هم جدا میکرد. تمام ساعات دیدارهای هر روز رو پر میکرد. دیدارهایی هر روز اتفاق می افتاد هرروز بیشتر از روز قبل این حس رو تو وجودم تداعی میکرد که انتخابمون درست بوده، بخصوص وقتی که آروم و کودکانه سرتو رو سینم میذاشتی و دستت رو تو انگشتام قفل میکردی یا وقتایی که کنا رهم میخوابیدیم و تو دستت رو زیر سر شازدت میذاشتی و خودت چشماتتو پشت پلکات قایم میکردی و من بی اونکه پلک بزنم زل میزدم توچهرت ، اما چشماتو باز میکردی،هر چند ثانیه یه بار انگار که سنگینی نگام رو حس کنی و دوباره میبستی.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه
طعم خوش با تو بودن
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
دلم می سوزه واسه اون آدمای از خود راضی که..نمی تونن همچین خلوت پاک و ساده ای رو درک کنن..و می بالم به خودم و همه هم حس های خودم که درک میکنیم..
پاسخحذفکیا