۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه

نگاه.....

روزهاست که تکیه بر دست داده از گوشه چشم نگاهم میکنی
وهیچ نمیگویی
نه حرفی نه اعتراضی
فقط نگاه میکنی
دست ت را جلویه صورتت میگیری
یکباره رویت را برمیگردانی
ولی باز برمیگردی و نگاه میکنی
سرگرم تلفنت میشوی و مرا از یاد میبری
و بعد بی انکه مرا نگاه کنی
دست بر پیشانی میگری و مشغول خواندن منوی روی میز میشوی 
و باز نگاهم میکنی
هیچ نمیگویی
و باز نگاهت میکنم
نه حرفی نه اعتراضی
کاش بجای عکسهایت خودت اینجا بودی
کاش بودی تا  بجای بو کشیدن عطرت(عطرم)
عطر تنت را بو میکشیدم
کاش بجای عکسهایت خودت اینجا بودی

۱ نظر:

تو هم چيزي بگو: